قسمت پنجم داستان محرم

سلام بچه های عزیزم.امیدوارم که حالتون خوب باشه. با قسمت پنجم داستان محرم در خدمتتون هستم.

مطالعه قسمت اول داستان محرم .

مطالعه قسمت دوم داستان محرم

مطالعه قسمت سوم داستان محرم

مطالعه قسمت چهارم داستان محرم

  

بخش 1

قسمت پنجم داستان محرم اینطوری آغاز میشه که, هوا تاریک شده بود. از لشکرگاه دشمن صدای شادی و خنده میومد. اما خیمه های امام حسین (ع) ساکت بود.

همه تو فکر جنگی بودند که فردا شروع میشد.

اما حسین یارانش رو جمع کرد و بهشون گفت: دشمن فقط دنبال منه!با شما کاری نداره. حالا که هوا تاریکه فرار کنید و جونتونو نجات بدید .

اولین کسی که حرف زد, یه پسر نوجوون بود. نوجوونی که پسر برادر امام حسین (ع) بود.

اون از امام حسین (ع) پرسید: عموجون من اگه پیش شما بمونم,فردا کشته میشم؟

امام ازش پرسید: مرگ ,جلوی چشم تو چه شکلیه؟

نوجوون که اسمش قاسم بود,به امام حسین نگاهی کرد و گفت: اگه در راه شما باشه,از عسل هم شیرین تره!

مگه میشه پسر امام حسن(ع) باشی و ندونی وقتی شهید بشی کجا میری.

بخش 2

امام حسین  (ع) گفت: قاسم جانم!تو فردا شهید میشی!

بعد از این حرف, امام یه خورده ساکت موند. 

دوباره به یارانش گفت: هرکس میخواد بره وگرنه اگر بمونید کشته میشید.

اون شب نعدادی از یاران امام حسین (ع) توی تاریکی فرار کردند و رفتند.

امام حسین موند و خونواده اش و 72 تا یار موندند که آماده بودند تا پای جونشون با دشمن ,بجنگند.

اون شب, قاسم (ع) خیلی به سوال عموش فکر کرد. عموش درباره مرگ ازش پرسیده بود.

قاسم فکر کرد که جواب درستی به سوال اما (ع) داده یا نه. توی همون حالعچشماشو روی هم گذاشت تا بخوابه.

یه دفعه احساس کرد یه پروانه نورانی دور و برش پرواز می کنه.

چشماشو باز کرد اما هیچ پروانه ای اطرافش نبود.

دوباره چشماشو بست و دوباره همه جا پر از پروانه های نورانی بود.

اون شب هر بار که قاسم چشماشو روی هم میذاشت و باز میکرد,  پروانه های نورانی رو میدید که اطرافش چرخ میزنن.

بخش 3

 در ادامه قسمت پنجم داستان محرم ,صبح شد,روز مبارزه بزرگ بود. مبارزه تو سرزمینی که بلا و مصیبت همراه خودش داشت.

سپاه دشمن , مثل دیواری بزرگ و دراز ,مقابل لشکر کوچک  امام حسین (ع) ایستاده بودند.

یه دفع سربازان دشمن,تییرها رو تو کمانشون گذاشتند و به طرف یاران امام حسین (ع) پرتاب کردند.

تعداد زیادی از یازان امام حسین (ع) کشته و زخمی شدند.

پسر بزرگ امام حسین به میدون رفت و شهید شد.

قاسم (ع) آماده شد تا به میدون بره و با دشمن بجنگه.

امام حسین (ع) اونو دید و گریه اش گرفت. اون به سرتا پای نوجوون نگاه کرد.

چطور پسری با قد و قواره ای کوچیک میتونست با سربازای دشمن بجنگه و پیروز بشه.

ایشان با خودش فکر کرد: این هنوز برای جنگیدن کوچیکه.

دوست نداشت قاسم به میدون بره و با کسایی بجنگه که خیلی بی رحم بودن.

بخش 4

قسمت پنجم داستان محرم به اینجا میرسه که , امام حسین (ع) دستش رو روی شونه نوجوون امام حسن گذاشت.

با مهربونی تو چشماش نگاه کرد و گفت: نمیخوام شهید بشی!

قاسم ,به سربازان دشمن نگاه کرد. سربازایی که تا دوردست ها ایستاده بودن و بیشترشون سوار اسبایی بودن که آروم و قرار نداشتن.

قاسم به عموش گفت: من زنده بمونم و شما کشته بشین!؟ دوست ندارم چنین روزی رو ببینم.

امام بازم بهش اجازه نداد تا به میدون بره و بجنگه. قاسم شروع کرد به گریه کردن و دست و پای امام رو بوسیدن.

امام اونو تو بغلش گرفت و موهاشو بوسید. نوجوون با التماس تو چشمای امام خیره شد.

با نگاه به عموش, باهاش حرف میزد.

امام نمیدونست چطور اونو از جنگیدن با سربازای بی رحم,منصرف کنه.

برای قصه مذهبی بیشتر,کلیک کنید.

بچه های نازنینم , بهتون پیشنهاد می کنم حتما به سایر مطالب سایت میلورن هم سر بزنید و  از کلی قصه و مطالب جذاب,استفاده کنید.

مطالعه قسمت ششم داستان محرم .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من