قسمت دوم داستان محرم

سلام به بچه های نازنینم. امشب میخوام قسمت دوم داستان محرم رو براتون تعریف کنم.

جهت مطالعه قسمت اول داستان محرم ,کلیک کنید.

   

بخش 1

اون روزها همه تلاش می کردند تا به امام حسین (ع) برسند و بهش خبر بدن.

دوتا دوست تصمیم گرفتن هر طور شده خودشون رو به امام حسین (ع) برسونند.

چون امام حسین مهربون بود , دوست مردم بود,دشمن عبیدالله بود.

مردم شهر کوفه به امام حسین نامه نوشتند و ازش دعوت کردند که به شهرشون بره و حاکم اونها باشه.

عبیدالله وقتی از نامه اونها با خبر شد, ماموراش رو توی کوچه و خیابونا ریخت تا دوستان امام حسین رو دستگیر کنند.

بخش 2

 در ادامه قسمت دوم داستان محرم ,امام حسین (ع ) به نزدیکی های شهر کوفه رسیده بود و فکر می کرد که مردم منتظرشن.

اما خبر نداشت مردم از حاکم قلدرشون ترسیدند و تو خونه هاشون قایم شدن.

خبر نداشت که مردم فراموش کردند که خودشون برای امام نامه نوشتن و دعوتش کردن.

امام خبر نداشت که مامورای حاکم, راه ها رو بستن تا کسی وارد شهر نشه و از اونجا بیرون نره.

امام (ع) با کاروانی از یاران و خانواده اش به شهر کوفه , شهر فراموشی نزدیک میشد.

بخش 3

اون دوتا دوست خودشونو از مامورا قایم کردن.اما مامورا همه جا بودن.

یکی از اون دوستا خیلی شجاع و دلاور بود,گفت بهنره روزا قایم بشیم و شب ها راه بریم.

اون دوست دیگه که به امام حسین وفادار بود و یادش نرفته بود که خودش هم به امام حسین (ع) نامه نوشته, حرف مرد دلاور رو قبول کرد .

او گفت :باید خیلی بی سرو صدا راه بیفتیم.

اسم اون مرد دلاور , حبیب ابن مظاهر بود که همه دوران زندگیش دوست دار امام حسین و خونواده اش بود.

اسم مرد دوم,مسلم ابن اسجه بود.

اون مردی بود که ازش به اسم مرد وفادار یاد می کنیم.

چون او تا لحظات آخر عمرش به امام حسین وفادار بود.

بخش 4

قسمت دوم داستان محرم  به اینجا رسید که , اون دوتا, روزها استراحت میکردند و شب ها تو تاریکی حرکت میکردند.

چند روز بعد اونا به امام حسین و کاروانش رسیدند.

امام از دیدن اونا خوشحال شد و خدا رو شکر کرد که سالم هستند.

اون طرف تر اردوگاه دشمن بود. 4000 نفر آماده جنگ با امام حسین و یارانش بودن.

هر روز که میگذشت تعدادشون بیشتر و بیشتر میشد.

اما یاران امام حسین (ع) کم بودند.

حبیب ابن مظاهر از دیدن سپاه کوچک امام غمگین شد.

فکر کرد که چه کاری از دستش برمیاد تا یاراش رو بیشنر کنه.

به یاد قبیله ای افتاد که همون نزدیکی ها زندگی می کرد.

او با خوشحالی نزدیک امام حسین شد و گفت: بذارید به دیدار قبیله ای که این نزدیکی هاست برم و ازشون کمک بخوام.

امام حسین (ع) هم بهش اجازه داد.

برای قصه مذهبی بیشتر,کلیک کنید.

برای  گوش دادن به قصه های کودکانه برای خواب, حتما به بخش قصه صوتی شب سایت , مراجعه کنید.

 عزیزانم امیدوارم از این قصه ها و سایر مطالب زیبای  سایت  قصه صوتی کودکانه رایگان میلورن خوشتون بیاد و ساعات خوشی رو در این سایت سپری کنید.

جهت مطالعه قسمت سوم داستان محرم کلیک کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من