قسمت سوم داستان محرم

سلام به عزیزان دلم, امیدوارم حالتون خوب باشه. امروز قرار هست قسمت سوم داستان محرم رو براتون تعریف کنم.

جهت مطالعه قسمت اول داستان محرم کلیک کنید.

جهت مطالعه قسمت دوم داستان محرم , کلیک کنید.


 

بخش 1

قسمت سوم داستان محرم اینجوری آغاز میشه که, امام با خونواده و یارانش توی را ه بودن و هنوز به کربلا نرسیده بودند.

از طرف سپاه یزسد, یکی از فرماندهان سپاه رو فرستادند که با امام حرف بزنه.

 حر فرمانده خیلی قوی و معروفی بود.

اون همراه نیروهاش رفت سراغ امام تا مجبورش کنه امام بره پیش حاکم و خودش رو تسلیم یزید کنه.

سپاه حر , جلوی کاروان امام, صف کشیدند.

یکی از کسایی که با امام حسین بود گفت: بیا همین الان اینا رو بکشیم و از دستشون فرار کنیم.

وگرنه تا فردا و پس فردا کلی آدم دیگه میان و نمیتونیم از پسشون بر بیایم.

امام (ع) قبول نکرد و دستور داد از آبی که داشتن , به سپاه حر و اسب هایشان بدهند.

چون اون اطراف ,آب نبود.

بخش 2

به حر دستور داده بودند همراه امام بمونه و از کاروانش جدا نشه.

حر همونجا نزدیک کاروان موند و یکم اونور تر ایستاد.

وقت نماز شد. امام حسین(ع ) ایستادندن تا نماز بخونن.

یاران و خانواده شون هم پشتش صف کشیدند تا نماز جماعت بخونن.

حر مسلمون بود و نماز خون.

امام هم که بهشون مهربونی کرده بود و آب داده بود تازه نوه پیامبرم بود.

به خاطر همین رفت پشت امام حسین (ع) ایستاد و همراه جماعت ایستاد تا نماز بخونه.

بخش 3

قسمت سوم داستان محرم  به اینجا میرسه که , وقتی امام و کاروانش راه افتادند,حر و سپاهش هم همراه شون راه افتادند.

همون موقع , یه نامه به دست حر رسید.

توی اون نامه به حر دستور داده بودند تا کاروان امام رو تحت فشار قرار بده و از اونا جدا نشه.

به کوفه و پیش حاکم کوفه یعنی عبیدالله ببردشون.

حر پیش امام حسین (ع) رفت و گفت که توی نامه چی نوشته.

امام حسین (ع) لبخند زد و گفت: مرگ به تو از این پیشنهاد نزدیکتره.

بعد به خونواده اش نگاه کرد و گفت: بلند شید و سوارشید .حالا که نمیذارن به کوففه بریم, به شهر خودمون برگردیم.

بخش 4

قسمت سوم داستان محرم به اینجا میرسه که ,حر نمیخواست اجازه بده امام و یارانش , برن چون به اون اینطوری دسور داده بودند.

یعنی نه اجازه داد امام به کوفه بره , نه اجازه داد به مدینه برگرده.

حر رفت و جلوی امام رو گرفت.

یعنی شمشیراشونو کشیدن و با اسباشون وایستادن جلوی کاروان امام.

همراه امام هم کلی زن و بچه بود.

اونا از شمشیرها ترسیده بودند.

امام (ع) بهش گفت: مادرت به عزات بشینه!چیکار داری با ما؟

وقتی امام این حرفو به حر زد, بهش بر خورد. خون جلوی چشماشو گرفته ود.

میخواست به امام حسین (ع) حرف بد بزنه.

ولی گفت: اگر کسی غیر از شما به من این حرفو میزد, ازش نمیگذشتم.

ولی به خدا قسم نمیتونم از مادر شما به غیر از خوبی, یاد کنم.

برای  گوش دادن به سایر قصه های مذهبی ,کلیک کنید.

سایت میلورن ,منبع صدها قصه صوتی کودکانه رایگان می باشد.

امیدواریم  از این مطالب رایگان لذت ببرید و استفاده کنید.

 مطالعه قسمت چهارم داستان محرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من