قسمت چهارم داستان محرم

سلام بچه های عزیزم , امیدوارم که حالتون خوب باشه. امشب میخوام قسمت چهارم داستان محرم رو براتون تعریف کنم.

مطالعه قسمت اول قصه محرم.

مطالعه قسمت دوم قصه محرم.

مطالعه قسمت سوم قصه محرم .

  

بخش 1

قسمت چهارم داستان محرم اینجوری آغاز میشه که, زهیر مرد بزرگی بود.وضعش هم خوب بود. جنگجوی خوبی بود و در کلی از جنگ ها فرمانده بود و پیروز شده بود.

زهیر  قبلا طرفدار اون گروهی بود که مخالف علی (ع) بودند.

به خاطر همین دور و بر امام حسین (ع ) هم که پسر حضرت علی (ع) بود, نمیومد.

مثلا کاروان امام حسین (ع) قبل از چشمه می ایستادند, زهیر میگفت بریم بعد از اون چشمه بایستیم.

کاروان اما اگه سمت راست یه کوه می استاد, زهیر میگفت بریم سمت چپ اون کوه بایستیم.

همینطوری زهیر دور از اما حرکت می کرد تا اینکه بالاخره هر دو تا کاروان به یه جایی رسیدن که مجبور شدن نزدیک هم باشند.

کارووان ها ایستادند و هر کدوم یه سری چادر زدند.

زهیر هم همراه با زن و بچه اش نشسته بود تو چادرش و سر سفره بود.

بخش 2

 در ادامه قسمت چهارم داستان محرم ,همون موقع یه نفر اومد و گفت: آهای زهیر مردی از طرف کاروان حسین ابن علی (ع) اومده.

مردی جلو اومد و گفت : سلام زهیر. امام حسین میخوان شما رو ببینن , برید پیششون.

زهیر که داشت لقمه رو میذاشت تو دهنش, یهو خشکش زد.

لقمه همینجوری وسط هوا موند و دهنشم باز موند.

خدایا!یعنی حسین ابن علی بامن چیکار داره؟ چی شده؟ نکنه میخواد دعوام کنه که با گروه اونا نبودم! نکنه از دستم ناراحته!؟

زهیر همینطوری خشکش زده بود که یهو زنش گفت: زهیر!چرا خشکت زده؟ مگه این مرد از طرف حسین (ع) نیومده؟

زهیر گفت چرا خب؟ زنش گفت: پس چرا نشستی؟ برو خودتو بهشون برسون.

زهیر لقمه اش رو زمین گذاشت و بیرون رفت.

بخش 3

قسمت چهارم داستان محرم به اینجا میرسه که , زهیر, مستقیم رفت توی چادری که امام حسین (ع) داخلش بود.

زهیر وقتی برگشت به چادر خودش, صورتش خندان و خوشحال بود.

هیچکس نمیدونست که امام (ع) چی بهش گفته. اما زهیر مثل کسی بود که بهش جایزه داده باشن.

زنش که دید زهیر اینقدر خوشحاله بهش گفت: مبارکت باشه! آخه زن زهیر خیلی خوب و باهوش بود.

همین که دیده بود زهیر یادش اومده که چقدر عاشق امام حسینه, فهمیده بود که زهیر از اینجا به بعد رو میخواد همراه با امام حسین بره.

زهیر هرچی داشت و نداشت , به زنش بخشید و گفت: تو برگرد پیش خونوادت. هرکی هم دوست داره شهید بشه, بیاد بریم.

هرکس هم میخواد بره شهر خودشون, این راه , بره!

زنش گفت: میشه منم با خودت ببری؟ زهیر گفت :آخه اونجا جای زنا نیست.اذیت میشی, دوست ندارم اذیت بشی.

زنش گفت : باشه. پس میشه یه خواهشی ازت بکنم؟

زهیر گفت: باشه بگو چی میخوای؟

گفت: اون دنیا پیش پیامبر(ص) منو یادت نره! منم با خودت ببر پیششون!

زهیر از کاروان خودش جدا شد و همراه امام حسین (ع) رفت.

برای قصه مذهبی  بیشتر ,کلیک کنید.

عزیزان دلم , پیشنهاد می کنم حتما به سایر بخش های سایت میلورن سر بزنید و ازسایر قصه های کودکانه, دانستنیها و شعر های کودکانه , استفاده کنید.

مطالعه قسمت پنجم قصه محرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من