قسمت ششم داستان محرم

سلام به بچه های عزیزم, امیدوارم که حالتون خوب باشه . امشب قسمت ششم داستان محرم رو میخوام براتون تعریف کنم.

  

قسمت 1

قسمت ششم داستان محرم  اینجوری آغاز میشه که,زمانی که امام حسین (ع) راهی کوفه شد,حضرت زینب (س) هم با دوتا پسرش همراهش رفت.

اون موقع همسرش برای انجام کاری   از طرف امام حسین (ع) ,به یه جای خیلی دوری فرستاده شده بود.

توی مسیر کوفه و در راه,کم کم خبرای بد می رسید.

یکی از این اخبار این بود که  فرستاده امام حسین (ع)  به نام مسلم رو توی شهر کوفه شهید کردند.

امام حسین (ع) همونجا به کاروانیانش  اعلام کرد که این راهی که دارن میرن,آخرش شهادته.

اینطورشد که هر روز از کاروان امام حسین (ع) چند نفر کم میشدند.

کسایی که بهونه می آوردند کار دارند,خونواده دارن, زمین زراعی دارن ,قرض دارن,کار ناتموم دارن.

البته چند نفری هم به کاروان امام حسین (ع) پیوستند از جمله ,زهیر ,حبیب و حر.

حضرت زینب (س) هم با خودش عهد کرده بود تا جون در بدن داره,در کنار برادرش باشه و ایشونو تنها نذاره, قدم به قدم با امام حسین (ع) میومد.

قسمت 2

 در ادامه قسمت  ششم داستان محرم ,روز عاشورا رسید و جنگ شروع شد. 

یاران امام حسین (ع),یکی یکی به میدون رفتند و جونشونو فدای امام و خدا کردند.

بعد از اونا, افراد خونواه امام حسین (ع) به میدون جنگ رفتند.

اولین نفر, پسر خود امام حسین (ع) بود,علی اکبر.

وقتی علی اککبر (ع) شهید شد, حضرت زینب از چادرش بیرون اومد و خیلی گریه کرد.

اونقدر گریه کرد که امام حسین (ع) مجبور شد کمکش کنه تا به چادرش برگرده.

امام به ایشون گفت : خواهر من!امروز روز مصیبت بزرگیه, پس جلوی دشمن گریه نکن که اونا خوشحال بشن.

قسمت 3

یکی یکی همه افراد خونواده شهید شدند و  زن ها و بچه ها براشون عزاداری کردند.

بالاخره نوبت به پسرای خود حضرت زینب (س) رسید.

حضرت , خودش زره رو تن پسرا پوشاند و گفت برید پیش داییتون و ازش برای رفتن به جنگ, اجازه بگیرید.

حضرت زینب بهشون گفت : اگر امام حسین (ع) قبول نکرد, ایشونو به مادرش حضرت زهرا (س) قسم بدید, اونوقت حتما قبول میکنه.

پسران حضرت زینب با این روش از امام حسین (ع) کسب اجازه کردند و راهی میدون جنگ شدند.

اون دوتا پسر جوون و شجاع و رعنا, با لشکر بزرگ دشمن جنگیدند و یکی بعد از دیگری, شهید شدند.

وقتی به حضرت زینب خبر آوردند که پسراش شهید شدند, ایشون رفت داخل چادر و در چادرش رو هم بست.

 با خودش عهد کرده بود تو مصیبت ها نشکنه.

ایشون با این کارش نشون داد که نمیخواست برادرش امام حسین (ع) , از دیدنش خجالت بکشه.

ایشون اصلا این دوتا پسرو بزرگ کرده بود که فدای دین  و امام حسین (ع) بشن.

قسمت 4

قسمت ششم داستان محرم به اینجا رسید که,  بالاخره, تموم خونواده امام حسین (ع) شهید شدند و امام تنها موند.

امام (ع), عزم جنگ کرد ولی قبلش پیش خواهرش زینب رفت و گفت: یه لباس کهنه به من بده که زیر زرهم بپوشم.

حضرت زینب (س) بهش گفت: برای چی؟

امام گفتند: این کارو می کنم تا وقتی دشمن منو کشت, به خاطر غنیمت, اونو از تنم در نیاره و منو برهنه نکنه.

برای قصه مذهبی  بیشتر, کلیک کنید.

بچه های نازنینم پیشنهاد می کنم حتما به سایر بخش های سایت میلورن هم مراجعه کنید و از مطالب و آموزش های رایگان آن , استفاده کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من