قصه کودکانه السا و آنا

سلام به همه شما دختر و پسرای گل و دوست داشتنی, امیدوارم حالتون خیلی خوب باشه, سایت میلورن, امروز قصه کودکانه السا و آنا رو برای شما عزیزان آماده کرده.

آنا شاهدخت سرزمین زیبا و سرسبز آرنجل بود.اما اون تنها شاهدخت این سرزمین نبود.

خواهر بزرگتر آنا که الان ملکه این سرزمینه, اسمش الساست.

السا و آنا عاشق همدیگه بودند. توی سرزمین این دو خواهر, زیاد برف نمی بارید.

اما السا یه بچه معمولی نبود و یک قدرت شگفت انگیز داشت.

دستای اون میتونستن همه چیزو به یخ تبدیل کنن یا یه عالمه برف درست کنند.

واسه همین آنا همیشه ازش میخواست که همه جای کاخ رو پر از برف کنه تا بازی کنند و آدم برفی درست کنند.

همون روزا بود که یه اتفاق, کل زندگی این دو خواهر رو تغییر داد.

قصه کودکانه سفید برفی و هفت کوتوله

پارت 1 قصه کودکانه السا و آنا

یه روز که طبق معمول السا همه جا رو برفی کرده بود, یه ادم برفی برای خواهرش درست کرد و اسمش رو اولاف گذاشت.

السا داشت با هر اشاره ای از هر انگشتش, کوهی از برف می ساخت.

آنا هیجانزده از این کوه به اون کوه می پرید.

یکدفعه پای السا لیز خورد و از ترس اینکه آنا تو آخرین پرش زیر پاش خالی بشه و زمین بخوره, سعی کرد یه کوه برفی دیگه بسازه.

ولی نشونه گیریش خوب از آب در نیومد و خورد به سر آنا, سر خواهر کوچیکه یخ زده بود و همه میترسیدند که بمیره!

ترس از دست دادن آنا , همه وجود السا رو گرفته بود.

با تمام توانش فریاد میزد و کمک میخواست.

پدر اومد و گفت:چیکار کردی السا؟

السا همینجوری که اشک میریخت جواب داد: عمدی نبود, نمیخواستم که اینجوری بشه!

پدر که دلش سوخته بود, با مهربونی گفت: نگران نباش, میدونم باید چیکار کنم.

پدر کوتوله های عجیبی رو میشناخت که میدونست میتونن کمکشون کنن.

اونها در اعماق جنگل زندگی میکردند.

وقتی آنا رو دیدند گفتند: بخت یارتون بوده که خورده سرش, چون اگه قلب یکی یخ بزنه, دیگه راهی برای نجاتش نیست!

حالا میتونستند با پاک کردن حافظه آنا, اون رو نجات بدند.

و دیگه هیچی از اون اتفاق و توانایی های السا یادش نمیومد.

کوتوله ها به پدر و مادر السا گفتند که با بزرگتر شدن السا, قدرتش هم بیشتر خواهد شد.

به همین خاطر پدر فرمان داد تا دروازه ها رو تا وقتی دختر ها کوچولو هستند, ببندند.

میلورن

پارت 2

از اون روز به بعد, السا همیشه دستکش می پوشید.

از ترس اینکه ناخواسته به آنا آسیب برسونه, ازش دوری می کرد و خودش رو از اون قایم میکرد.

به همین خاطر رابطه اونا هر روز کمتر می شد.

حتی بعد از اینکه پدر و مادر اونا توی یه حادثه تلخ توی دریا غرق شدند, السا حاضر نبود به آنا نزدیکتر بشه!

سالها گذشت و هر دو خواهر توی تنهایی بزرگ شدند تا اینکه السا 18 ساله شد.

موقع تاج گذاری رسید. دروازه ها باید باز می شدند.

السا که دیگه ملکه آرندل شده بود, طبق سنت این سرزمین, باید با مردم ملاقات میکرد.

آنا که سالها بود که بیرون قصر رو ندیده بود, ذوق زیادی داشت , نتونست تا تاج گذاری صبر کنه و بیرون رفت.

همنطورکه داشت اینور اونور میرفت ناگهان به یه اسب برخورد کرد.

قصه کودکانه زیبای خفته

miloren

پارت 3 داستان کودکانه السا و آنا

یک مرد خوشتیپ و جوان سوار اسب بود.

اون بیچاره هم هول شده بود و گفت: او خدای من, حالتون خوبه؟ من عذر میخوام.

بعد از اینکه مطمئن شد حال آنا خوبه, گفت: هانس هستم, شاهزاده جزایر جنوبی, من سیزدهمین پسر خانواده هستم!

12 تا برادر بزرگتر دارم ولی من برای مراسم تاج گذاری اومدم!

اون هرچی بیشتر از خودش میگفت, آنا بیشتر بهش علاقمند می شد.

اونم همین حسو داشت و گفت: میشه یه چیز مسخره بگم؟

آنا با هیجان گفت: من عاشق چیزای مسخره ام!

شاهدخت آنا, من شیفته تو شدم, انگار که نیمه گمشده منی و دلم میخواد همه عمرم باهات باشم!

با من ازدواج میکنی؟ آنا که جوون و بی تجربه بود, خیلی سریع گفت: میشه منم یه چیز مسخره تر بگم؟ بله!

قصه کودکانه

پارت 4

 در ادامه داستان کودکانه السا و آنا, پرنس هانس و آنا باهم به مراسم تاج گذاری رفتند و خواستند که ملکه السا هم باهاشون موافقت کنه.

اما السا گفت: نه, تو اصلا این آدمو نمیشناسی! ازدواج که به همین سادگی نیست! هرگز با همچین چیزی موافقت نمی کنم!
پرنس جوان, از اینجا برو!

آنا که از تنهایی خسته شده بود و فکر میکرد که مرد رویاهاشو پیدا کرده, اصرار کرد ولی السا باز گفت: شما نظر منو خواستید و منم گفتم نه!دیگه حرفی ندارم!

همین که السا خواست بره,آنا دستش رو گرفت و دستکش از دست السا در اومد.

السا عصبانی شده بود و قدرتش چند برابر!

همین که اومد به آنا بگه تنهام بذار نا خود آگاه با اشاره دستش یه دیوار یخ ساخته شد.

مردم ترسیده بودند و فکر می کردند که اون یک جادوگره!

السا فرارکرد و با هر قدمش یخ و برف گشترده تر میشد و همه جا یخبندون شد.

قصه کودکانه

پارت 5 

السا فرار کرد چون فکر میکرد اگر تنها بمونه به خودش و دیگران آسیب نمیزنه.

اون یه قصر یخی ساخته بود بی خبر از اینکه با رفتنش زمستونی ابدی همه جا رو فرا گرفته بود.

آنا که خودش رو مسبب همه این اتفاقات میدونست, تصمیم گرفت بره دنبالش و بیارتش خونه.

پس پرنسی که قرار بود به زودی همسرش بشه رو جانشین خودش کرد.

پرنس هانس گفت:انا نرو! اون بهت صدمه میزنه! من دوست دارم , نمیخوام از دستت بدم.

اما آنا بهش گفت : اون خواهرمه و بهم آسیب نمیزنه! و بی درنگ سوار اسبش شد و به راه افتاد.

قصه کودکانه راپونزل

داستان کودکانه میلورن
پارت 6 قصه کودکانه السا و آنا

آنا در وسطای راه از اسب زمبن خورد و اونو گم کرد.

این اولین سفر تکنفره آنا بود و می ترسید و نمیدونست چیکار باید بکنه!

از همه مهمتر باد و بوران داشت اذیتش میکرد و داشت یخ میبست.

آنا کمی جلوتر رفت و تا یه مغازه دید, سریع رفت داخل.

اونجا بود که پسر جوانی به نام کریستف که برای خرید اومده بود, وارد شد.

کریستف چند قلم وسیله میخواست و چیز زیادی نبود ولی مغازه دار گفت که به دلیل برف و بوران, قیمت ها گرون تر شدند.

کریستف نمیتونست از عهده این هزینه بربیاد.

اینجا بود که فکری به سر آنا زد.

اون تصمیم گرفت که چیزهایی که کریستف میخواد رو براش بخره و در عوض ازش راهنمایی بخواد.

این شد که اون دوتا همسفر شدند.

کریستف پسر کنجکاو و شیطونی بود.

قصه السا و آنا

پارت 7

 قصه کودکانه السا و آنا به اینجا میرسه که, کریستف و آنا سوار سورتمه بودند و به دنبال السا میرفتند.

در طول راه با هم حرف میزدند که یه دفعه کریستف گفت: محکم بشین دختر و سرعتشو زیاد کرد.

آنا همینطور که از این حرف تعجب کرده بود و داشت به پسر نگاه میکرد, دید که گرگ ها دارن میان به سمتشون.

اونا نتونستند سرعت سورتمه رو کنترل کنند و به زمین پرت شدند و سورتمه داغون شد.

کریستف پسر شجاعی بود, گرگ ها رو فراری داد و در ادامه تمام شب با پای پیاده حرکت کردند.

اونا خیلی خسته شده بودند ولی مجبور بودند به راهشون ادامه بدن.

همینطورکه داشتن میرفتند, یهو یه آدم برفی دیدند که داره حرف میزنه!

گفت اسمش اولافه, آنا فهمید که السا ساخته اونو. ازش خواست که اونو پیش السا ببره.

داستان کودکانه شنل قرمزی

قصه کودکانه میلورن
پارت 8

 کریستف و آنا به قصر السا رسیدند. اون قصر فوق العاده و محشری درست کرده بود.

آنا, السا رو صدا زد. السا زیباتر از همیشه به نظر میرسید.

آنا ازش خواست که باهاش برگرده و به این زمستون ابدی پایان بده.

ولی السا گفت: جای من اینجاست, اینجوری کسی آسیب نمیبینه!

من نمیدونم چجوری میشه این یخبندون رو خاتمه داد.

برو از اینجا, برو,السا همینجورکه داشت حرف میزد, کنترلش از دستش خارج شد و بدون اینکه متوجه باشه, به اطرافش یخ پرتاب میکرد.

یکی از اون یخ ها خورد به قلب آنا.

پارت 9

 در ادامه قصه السا و آنا ,کریستف به سمتش دوید و گفت: حالت خوبه؟ تنت دار یخ میزنه, موهات داره سفید میشه!

باید ببریمت پیش کوتوله ها, اونا میتونن حالتو خوب کنن.

حال آنا بد بود و دیگه امیدی به برگردوندن السا نداشت.

اما اسب آنا به خونه برگشته بود و پرنس هانس اونو دیده بود و نگران شده بود.

پس با چندتا از سربازاش تصمیم می گیرند پیش آنا برند و بهش کمک کنند تا خواهرشو برگردونه!

در همین موقع,آنا و کریستف داشتند به محل زندگی کوتوله ها می رسیدند که کریستف گفت: بچه که بودم, پدر و مادرم مردند و من هیچ چیز و هیچ کسی رو نداشتم!

اینا منو بزرگ کردند, خیلی مهربونن! ولی ممکنه حرفایی بزنند که خوشت نیاد و یه وقت ناراحت شی دختر!

پارت 10

اونا واقعا بامزه بودند و فکر میکردند که آنا نامزد کریستف هست.

اونقدر ذوق کردند و خوشحال شدند که متوجه حال بد دختر بیچاره نشدند.

تا اینکه کریستف گفت: چی میگید بابا؟ این خودش نامزد داره, قلبش یخ زده و کمک میخواد.

کوتوله ها گفتند: فقط یه عشق واقعی میتونه از یخ زدن قلبش ممانعت کنه! در غیر این صورت هیچ کاری نمیشه کرد!

کریستف هل شده بود و با نگرانی گفت: پاشو دختر! باید ببرمت پیش هانس! فقط عشق اونه که میتونه حالتو خوب کنه!

رفته رفته تن آنا سردتر و ضعیف تر میشد.

پارت 11

رسیدند به قصر و آنا رو بردند پیش هانس.

هانس گفت: گفتم بهت نرو, گفتم بهت آسیب میرسونه, من دوست دارم و نمیخوام از دستت بدم!حالا چیکار باید بکنم؟

آنا گفت : منو بغل کن, فقط یه عشق حقیقی میتونه حالمو خوب کنه وگرنه میمیرم!

هانس گفت: عشق حقیقی؟ کاش یکی رو پیدا میکردی که واقعا عاشقت بود.

من چون پسر سیزدهم خانواده بودم برای اینکه شاه بشم, چاره ای جز ازدواج با شاهدخت نداشتم!باید باهاش ازدواج میکردم و بعد سرشو زیر آب میکردم!

خب السا که جادوگره و به اتهام قتل تو محکوم به مرگ میشه, تو هم که داری میمیری! پس من پادشاه این سرزمین میشم!

اینا رو گفت و در رو به روی آنا قفل کرد و رفت.

تن آنا هر لحظه سردتر میشد و با مرگ فاصله زیادی نداشت.

آنا در اوج ناامیدی بود که صدای در اومد و اولاف اومده بود.

اولاف گفت:آدمای عاشق برای هم از خود گذشتگی میکنن!و همدیگرو تنها نمیذارن, مثل کریستف!

راست میگفت, کریستف نرفته بود و به کمک آنا اومده بود.

اون تازه متوجه شد که چقدر کریستف دوست داشتنیه و توی قلبش جا داره!

 پارت 12 قصه السا و آنا

در همین حین, هانس بدجنس داشت السا رو میکشت! همین که شمشیرش رو به سمت السا کشید,آنا جلوی اون پرید دختر بیچاره یخ زده بود و جلوی شمشیر هانس رو گرفته بود.

السا که فکر میکرد برای همیشه خواهرشو از دست داده, اونو محکم بغل کرد و زد زیر گریه.

عشق واقعی, خواهر آنا بود.

با اشک های السا, تمام یخ های آنا ذوب شدند و اون زنده شد.

السا گفت: خواهر کوچولوی من,دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم و قدرتمو کنترل می کنم.

بهت قول میدم پیشت بمونم و زندگی خوبی داشته باشیم!

السا و آنا همدیگرو بغل کردند و به قصرشون برگشتتند.

فردای اون روز آنا یه سورتمه زیبا برای کریستف خرید.

بعد از چند وقت, آنا و کریستف با هم ازدواج کردند و زندگی خوبی رو شروع کردند.

جهت گوش دادن به سایر قصه های صوتی کودکانه , کلیک کنید.

قصه کودکانه السا و آنا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09192737645 تماس بگیرید.
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من