قصه صوتی راپونزل

سلام عزیزانم, امروز هم قصه راپونزل رو قراره براتون تعریف کنم.

 

بخش اول

قصه صوتی راپونزل این گونه شروع میشه که: روزگاری زن و شوهری بودند كه فرزندی نداشتند.

آنها از صميم قلب آرزوی داشتن كودكی داشتند و مشتاقانه منتظر ورود كوچولويی به خانه­ شان بودند.

بالاخره آرزوی آنها به حقيقت پيوست.

پشت خانه آنها ,پنجره ­ای قرار داشت كه به يك باغ بزرگ و زيبا باز می­ شد.

باغ پر از گلهای خوشرنگ و درختهای ميوه بود.

اين باغ متعلق به جادوگری بدجنس بود و هيچ كس جرات نمی كرد داخل آن جا شود.

زن كه باردار بود و نمی­ توانست زياد بيرون برود، هر روز از پنجره به اين باغ زيبا نگاه مي­كرد.

روزی در باغ مقدار زيادی كاهو وحشی با برگهای سبز و تازه ديد.

از آن روز به بعد او نمی توانست به هيچ چيز ديگری غير از آن سبزيها فكر كند.

كم كم رنگ و رويش پريد، صورتش هر روز سفيدتر از روز قبل مي­ شد و بيماري به سراغ او آمد.

همسرش علت بيماري ­اش را جويا شد.

زن گفت: من خيلي دوست دارم از كاهوهايي كه در باغ پشت خانه­ مان است بخورم.

اما مي­ دانم كه نبايد وارد آن جا شوم.

در حال حاضر هم در هيچ جايي غير از اين باغ چنين كاهوهاي خوشمزه­ اي وجود ندارد و مي­دانم به زودي خواهم مرد.

مرد خيلي نگران شد و تصميم گرفت به هر قيمتي شده آن كاهو را براي همسرش فراهم كند.

بخش دوم قصه راپونزل صوتی

 در ادامه قصه راپونزل,  يك شب مرد , مخفيانه به آن باغ رفت و از آن كاهوها چيد.

به خانه برگشت و با آن كاهو براي همسرش سالاد درست كرد.

زن آن را خورد و حالش بهتر شد.

اما عجيب بود كه مرتب هوسش براي خوردن كاهو بيشتر مي­ شد.

براي همين مرد دوباره به باغ براي چيدن كاهو رفت.

ولي اين بار توسط جادوگر گرفتار شد.

جادوگر در حاليكه از عصبانيت فرياد می كشيد به او گفت: تو چطور به خودت اجازه دادي كه از سبزيهاي راپونزل من بچيني؟ (منظور جادوگر از سبزي راپونزل, همان كاهوها بود.)

مرد ماجراي همسرش را تعريف كرد.

جادوگر اندكي در فكر فرو رفت.

سپس گفت: تو مي­ تواني هر قدر كه بخواهي از اين كاهوها بچيني.

اما يك شرط دارد,بايد وقتي فرزندت به دنيا آمد، او را به من بدهي.

مرد بيچاره كه به خاطر بهبودي همسر بيمارش چاره ­اي نداشت، شرط را پذيرفت.

بخش سوم

به زودي فرزند آنها به دنيا آمد و طبق قرار قبلي جادوگر او را با خودش برد و نامش را راپونزل گذاشت.

 در ادامه قصه راپونزل , دختر بزرگتر شد و هر چه مي­ گذشت ,زيباتر مي­ شد.

جادوگر تصميم گرفت اجازه ندهد كسي او را ببيند.

وقتي دختر زیبا 12 ساله شد، او را به برج بلندي در وسط جنگل برد.

قصه صوتی زیبای خفته

راپونزل

اين برج بسيار بلند بود و هيچ پله يا دري نداشت و دخترک بيچاره نمي ­توانست از آن جا بيرون برود.

برج فقط يك پنجره داشت.

زماني كه پيرزن به ديدن دخترك مي ­آمد او را صدا می كرد: راپونزل! راپونزل! موهاي طلايي­ات را پايين بيانداز.

دخترك موهاي بلندش را از پنجره بيرون مي­ انداخت و جادوگر موهايش را می گرفت و به بالاي برج مي­ رفت.

چند سالي گذشت.

بخش چهارم

 در ادامه داستان صوتی راپونزل, روزي شاهزاده­ اي بطور اتفاقي از آن قسمت جنگل عبور مي­ كرد كه يكدفعه صداي قشنگ و دلنشيني را شنيد.

او برج را پيدا كرد، اما راهي براي ورود به برج نيافت.

شاهزاده نمي­ توانست صدا را فراموش كند.

براي همين هر روز به آن جا مي­امد و به آن صدا گوش میداد و شبها با قلبي شكسته برمي­ گشت.

او هنوز هيچ راهي براي ورود به برج پيدا نكرده بود.

 تا اينكه روزي پيرزن را ديد كه به سمت برج آمد.

بخش پنجم

قصه ی صوتی راپونزل به اینجا میرسه که شاهزاده , در گوشه­ اي مخفي شد و صداي پيرزن را شنيد كه مي­ گفت: راپونزل! راپونزل! موهاي طلايي­ات را پايين بيانداز.

قصه صوتی راپونزل

شاهزاده با حيرت ديد كه موي بلند بافته شده ­اي از پنجره به سمت زمين پرت شد و پيرزن از آن بالا رفت.

شاهزاده با خود فكر كرد كه من هم شانس خود را امتحان مي­ كنم.

وقتي پيرزن از آن جا رفت شاهزاده كنار پنجره آمد و حرفهاي جادوگر را تكرار كرد: راپونزل! راپونزل! موهاي طلايي ­ات را پايين بيانداز.

سپس آن موي بلند بافته شده به سويش افتاد.

او هم از مو بالا رفت و به برج رسيد.

بخش ششم

ادامه  قصه راپونزل اینطوری شد که دختر, ابتدا  از ديدن شاهزاده ترسيد.

چون تا آن روز كسي را جز پيرزن نديده بود.

اما شاهزاده توضيح داد كه صداي قشنگش او را به آن جا كشانده است.

شاهزاده كه دختري به آن زيبايي نديده بود به وي پيشنهاد ازدواج داد.

راپونزل احساس كرد كه در كنار اين مرد خوش اندام و مودب زندگي لذت­بخش ­تر از زندگي كنار آن پيرزن است.

پس پيشنهاد شاهزاده را قبول كرد.

اما او از هيچ راهي نمی توانست از آن برج خارج شود.

بنابراين از پرنس خواست كه برايش گلوله­ هاي ابريشمي بياورد تا با آن طنابي درست كند و از آن جا خارج شود.

بخش هفتم

 در ادامه قصه ی راپونزل, تا وقتي كه طناب بافته شود, شاهزاده هر شب به ديدن او مي ­آمد.

راپونزل دقت مي­ كرد كه ملاقاتشان مخفي بماند.

اما يك روز بدون اينكه به حرفهايش فكر كند به جادوگر گفت: چرا شما اين قدر از شاهزاده سنگين تر هستيد؟

ناگهان جادوگر برآشفته شد و با عصبانيت فرياد كشيد: چه مي ­شنوم؟ من فكر مي ­كردم تو را در جاي امني پنهان كرده­ ام.

اما تو برخلاف ميل من با ديگران ملاقات داشته­ اي و به من كلك مي­ زدي!

بعد موهايبلند دخترک  را دور دستش پيچاند و با قيچي آن را بريد.

سپس  وردي خواند و راپونزل را به يك جاي دور فرستاد تا براي هميشه بدبخت و تنها باشد.

بعد از آن هم, موهاي راپونزل را به موهاي خودش گره زد و كنار پنجره منتظر شاهزاده نشست.

قصه صوتی سیندرلا

بخش هشتم

قصه راپونزل و موهای جادویی به اینجا رسید که, هنگامي كه شاهزاده از پنجره داخل شد به جاي دخترك زيبا, آن پيرزن زشت را ديد.

پيرزن در حاليكه خنده­ اي موذيانه سر داده بود گفت: تو فكر مي ­كني عشقت را پيدا خواهي كرد؟ اما اشتباه مي­ كني.

آن پرنده زيبا پرواز كرد و از اينجا رفت و صدايش خاموش شد.

تو هيچگاه ديگر او را نخواهي ديد.

شاهزاده از فرط ناراحتي از خود بيخود شد و خود را از پنجره به بيرون پرت كرد.

اما از خطر مرگ نجات پيدا كرد, چون روي بوته­ هاي خار افتاد.

ولي خارها چشمان او را زخمي و نابينا كردند.

حالا او چطور مي­ توانست راپونزل را پيدا كند؟ روزها و هفته­ ها گذشت و شاهزاده در جنگل سرگردان بود.

هرگاه به كسي مي ­رسيد از آنها در مورد دختر زيبايي به نام راپونزل مي­ پرسيد.

او براي همه نشانه­ هاي او را توصيف مي كرد، اما كسي او را نديده بود و نمي شناخت.

بخش آخر

 پایان قصه راپونزل اینطوری شد که پرنس انقدر رفت و رفت تا روزي صداي آهنگ غمگيني را شنيد.

صدا را شناخت و به طرفش رفت. صدا زد: راپونزل !

راپونزل به طرف شاهزاده دويد و از شوق ديدن او اشك از چشمانش سرازير شد.

وقتي قطرات اشك دختر بر روي چشمهاي شاهزاده افتاد, اتفاق عجيبي پيش آمد.

شاهزاده دوباره مي­توانست ببيند!

شاهزاده راپونزل را به سرزمين خودش برد و بعد از ازدواج, سالها به خوشي زندگي كردند.

نویسنده . برادران گریم

برای خواندن  قصه کودکانه بیشتر, کلیک کنید.

عزیزان دلم بهتون پیشنهاد می کنم حتما از سایر بخش های سایت میلورن هم دیدن کنید و از کلی مطلب زیبای دیگه استفاده کنید.

 اگر از این داستان های پرنسسی خوشتون میاد, حتما   داستان سفید برفی و هفت کوتوله صوتی  رو هم گوش  کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من