قصه زيبای خفته

سلام مهربونای من امروز براتون قصه زیبای خفته رو قرار دادم. 

 

 

قصه زیبای خفته اینطوری شروع میشه که ,در ايام قديم فرمانرواي يكي از سرزمينهاي دوردست و همسرش از اينكه بچه­ اي نداشتند

بسيار افسرده بودند.

همسر فرمانروا كه زني زيبا بود اميد داشتن فرزند را از دست نمي­ داد.

تا اينكه خداوند به آنها دختري زيبا داد.

آنها جشن باشكوهي براي نامگذاري نوزاد برپا كردند.

و مهمانهايي از نقاط مختلف دعوت نمودند.

فرمانروا همچنين پنج پري را دعوت كرد.

بدبختانه او فراموش كرد يك پري به نام ماله­ فيسا را دعوت كند.

و به همين خاطر ماله­ فيسا كه ناراحت شده بود سوگند خورد بلايي به سر نوزاد بياورد.

قسمت دوم قصه صوتی زیبای خفته

 نام نوزاد را سپيده گذاردند.

آنها با شادي به فرزند خود مي­ نگريستند.

در اين هنگام هر پري عصاي خود را به نوزاد مي­زد و تاب و توان كارهاي خوب را به او ارزاني مي­ داشت،

اما آن پري كينه ­توز عصايش را به ننوي نوزاد زد و گفت:

اين دختر وقتي بزرگتر شد دست خود را با يك دوك نخ­ ريسي مي­ برد و جابجا مي­ ميرد! ها ها ها

همه حاضران از ترس خاموش شدند و ندانستند چه بايد كرد.

قسمت سوم

در ادامه قصه زیبای خفته , يكي از پري­ هاي خوب كه هنوز چيزي به نوزاد پيشكش نكرده بود

جلو آمد و به فرمانروا و همسرش كه اندوهگين شده بودند گفت: از پيشگويي­هاي هراس­ انگيز ماله­ فيسا گريزي نيست،اما مي ­توان آن را دگرگون كرد.

من مي­ خواهم كه او نميرد، بلكه به يك خواب صدساله رود و بعد از آن يك پسر جوان و زيبا او را بيدار كند.

با اين پيشگويي فرمانروا و همسرش كمي خيالشان آسوده شد،

اما فرمانروا مي­ خواست كاري كند كه پيشگويي ماله­ فيسا هرگز به انجام نرسد.

قصه صوتی سیندرلا

قسمت چهارم

 در ادامه قصه زیبای خفته, فرمانروا دستور داد: در سرزمين من هر چه دوك نخ­ ريسي است نابود شود.

زیبای خفته

آدمهاي فرمانروا در سرتاسر آن سرزمين هر چه دوك نخ­ ريسي بود نابود نمودند.

سركرده آنها با لحني آرامبخش اين خبر خوب را به فرمانروا داد و فرمانروا بسيار خشنود گشت.

قسمت پنجم داستان صوتی زیبای خفته

 قصه زیبای خفته به اینجا میرسه که سپيده بزرگ شد و در سن پانزده سالگي, زيبايي چشمگيري داشت.

همچنين دختري خوش­ قلب و مايه دلگرمي پدر و مادرش بود.

روزي از روزها فرمانروا همراه همسر و دخترش به جشني كه در يكي از كاخها برگزار شده بود رفتند.

دختر دور از چشم والدينش به برج و باروهاي كاخ رفت تا دورنماي شهر را از آنجا ببيند.

وي در يك اتاقك پيرزن كوچك اندامي را ديد كه سرگرم كار با دوك نخ­ريسي بود.

دختر جوان گفت: من گمان مي­كردم در سرزمين ما ديگر دوك نخ­ ريسي نيست،

چون پدرم دستور داده بود همه را نابود كنند!

پيرزن جواب داد: اين تنها دستگاهي است كه وجود دارد و آن هم مال من است.

با اين كارهاي خوبي مي­ توان انجام داد.

دخترم، مي­ خواهي با اين دستگاه كمي كار كني؟ دختر جوان گفت: آه! بله..

قسمت ششم

سپیده  بدون ترس و دودلي پشت دستگاه نشست و شروع به كار كرد.

اما چيزي نگذشت كه دستش را بريد و غش كرد و از حال رفت.

آري! آن پيرزن كسي نبود مگر همان ماله­ فيسا. او كه دختر را بيهوش ديد،گفت: دلم خنك شد! و خيلي زود ناپديد شد.

اما از آن طرف آن پري خوب ديگر همه چيز را طوري آماده كرده بود تا دختر زيبا با پدر و مادرش و همه كاركنان كاخ به يك خواب صدساله بروند.

قصه صوتی راپونزل

قصه صوتی زیبای خفته
قسمت هفتم

سپس پري مهربان قصه زیبای خفته , به بيرون كاخ رفته و عصاي خود را به طرف كاخ گرفت.

كاري كرد كه دور تا دور كاخ يك جنگل انبوه و رخنه­ ناپذير پديد آمد.

پس از آن گفت: شادم از اينكه در يكصد سال ديگر كه اين دختر بيدار خواهد شد،همه چيز مانند امروز خواهد بود و تغييري نخواهد كرد.

به اين ترتيب صد سال گذشت و كسي نتوانست به درون كاخ پا بگذارد.

قسمت هشتم

يك روز پسر فرمانروايي كه در اين صد سال به سرزمين فرمانرواي پيشين دست درازي كرده بوددنبال شكار بود كه به جنگلي كه در ميان آن كاخ شگفت­ آوري بود رسيد.

جوان شمشير از نيام كشيد و شاخ و برگ درختان جنگل انبوه را پس زد و به نزديكي كاخ رسيد.

جوان كه ناگزير شده بود با شمشير راه خود را باز كند ناگهان ديد راه خود به خود برايش باز مي­ شود،

مثل اينكه غولي ناپيدا پيشاپيش راه را هموار مي­ كند!

به زودي به دروازه كاخ رسيد و همينكه خواست زنگ را به صدا درآورد زنگ به صدا درآمد.

مرد جوان چنان از ترس دستش را كشيد كه انگار به آتش دست زده است.

سپس در با غژ­غژ گوش­ خراشي باز شد و جوان در برابر خود راهرويي ديد.

وارد كاخ شد و با تعجب از خود پرسيد: يعني چه كسي در اين كاخ زيبا زندگي مي­ كند؟!

قسمت نهم

سرتاسر كاخ را گردوغبار و تار عنكبوت گرفته بود و اين نشان مي­ داد سالهاست كه كسي در آنجا نبوده است.

در انتهاي راهرو به يك در ديگر، كه آن هم مانند در اولي خود به خود باز شد و او با گامهاي استوار وارد شد.

از آن چه ديد دهانش باز ماند! در ميانه­ ي اتاق دختر زيبايي خفته بود.

در كنار دختر زني نشسته و نگهباني ايستاده در خواب بودند.

جوان گفت: آه، چه دختر زيبايي! من هرگز چنين انسان زيبايي نديده­ ام.

بايد با او حرف بزنم.

اما او خواب است، بايد او را بيدار كنم.

آرام به دختر نزديك شد و دست او را گرفت. دختر ناگهان بيدار شد و جوان را شگفت­ زده كرد.

قسمت دهم

زیبای خفته گفت: آه، من فكر كنم ديري است خوابيده ­ام! اين كاخ هنوز پابرجاست؟

زن و نگهبان هم بيدار شدند.

آن زن مادر دختر بود. اما هيچ نشاني از شگفتي در آنها ديده نشد.

آنها به كارهاي قبلي خود پرداختند.

همه­ ي كساني كه در آن كاخ بودند و و با دختر زيبا به خواب رفته بودند، بيدار شدند.

انگار نه انگار كه پيشامدي رخ داده است.

دوباره رقص و پايكوبي را از سر گرفتند و آهنگهاي دل­ انگيز تالار را فراگرفت.

قسمت یازدهم

 پایان قصه زیبای خفته اینطوری شد که , پس از مدتي پسر جوان سپيده را از فرمانروا و همسرش خواستگاري كرد و آنها بي­ درنگ پذيرفتند و جشن باشكوهي برگزار شد.

قصه زیبای خفته

اما از آن پري بدجنس، يعني ماله ­فيسا ديگر نشاني ديده نشد.

مي­ گفتند: او پس از آن نيروي جادوگري خود را از دست داد و به زودي در بدبختي و بيچارگي مرد.

سپيده و همسرش هم در كنار مردم سرزمينشان سالهاي سال با خوبي و خوشي زندگي كردند.

نویسنده . شارل پرو

برای خواندن قصه کودکانه بیشتر, کلیک کنید.

جهت مطالعه قصه صوتی سفید برفی و هفت کوتوله , کلیک کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من