قصه کودکانه شاهزاده و گدا

سلام به روی ماه تک تک شما مخاطبان عزیز سایت میلورن، امیدوارم حالتون خیلی خوب باشه، امروز با قصه کودکانه شاهزاده و گدا مهمون خونه های قشنگتون شدیم. امیدواریم این داستان رو هم دوست داشته باشید.

پارت 1 قصه کودکانه شاهزاده و گدا

سال ها پیش زمانی که شاه هنری هشتم بر لندن پادشایی می کرد، اتفاق عجیبی افتاد. دو پسر در یک روز و یک ساعت به دنیا اومدند. یکی توی قصر به دنیا اومد و طبیعتا شاهزاده بود، در حالی که پسر دوم در خانه ی فقیری به دنیا اومد که بعد ها یک گدا میشد. خانه ی تام فقیر فقط کمی از قصر فاصله داشت، این وضعیت غم انگیز و اداره ی امور در آن زمان بود.در سرزمینی که شاهزاده ادوارد بهترین غذا هارو می خورد و بهترین لباس هارو می پوشید، پسرک فقیر که اونو تام نامیدند برای یک لقمه نون باید گدای می کرد و لباس کهنه می پوشید.

در حالی که هر دوی اونها بزرگ میشدند، اتفاق همزمان دیگه ای در انتظار آشکار شدن بود…یعنی شباهت عجیب و غیر طبیعی این دو پسر به هم.

مطالعه قصه کودکانه حسن کچل

قصه کودکانه

پارت 2

پدر تام: تام! ای پسره ی بی مصرف. امروز برای من چیزی نیاوردی ؟ تام: پدر من نمیخوام گدایی کنم

پدر تام : ای احمق فکر میکنی کسی دلش می خواد گدایی کنه؟ اگه گدایی نکنی پس ما چی بخوریم؟ با این ادا و اطوار بهتر بود توی قصر به دنیا میومدی. پس چرا توی خونه ی گدا به دنیا اومدی؟

تام: چطور میتونستم تصمیم بگیرم کجا به دنیا بیام؟

پدر تام: دیگه حرف نزن پسره ی نمک نشناس. برو بیرون و با پول برگرد

تنها اتفاق خوشایند در زندگی تام پروفسور اندرو بود که در مدرسه ای در اون حوالی درس می داد. اون عادت داشت کتاب های مختلفی برای تام بیاره تا اونو به خوندن و نوشتن تشویق کنه.

پروفسور اندرو: تام کتاب ها بهترین دوست آدمن. اونها تورو راهنمایی می کنن تا به هر موقعیتی برسی. من میدونم که زندگی برات مشکله.

تام: نه شما نمیدونین. یعنی هیچکس نمیدونه….بهم بگین چرا من توی قصر به دنیا نیومدم؟ من نمیخوام تا آخر عمرم گدا بمونم، این منصفانه نیست!

پروفسور اندرو: خب کی گفته چون توی خانواده ی فقیری به دنیا اومدی باید تا آخر عمرت گدا بمونی؟

تام: یعنی رسم روزگار این نیست؟؟ گدا زاده آخر یه گدا میشه و پسر شاه هم یه شاهزاده. این قانون روزگاره!

داسان کودکانه

پارت 3

پروفسور اندرو: ما در حالی که رشد می کنیم و بزرگ میشیم پسرم حق انتخاب داریم که زندگیمونو تغییر بدیم. در حقیقت می تونیم کسی باشیم که می خوایم. بگو ببینم اگه من دو راه جلوی پات بذارم که یا گدا باشی یا یه شخص نادرست و گمراه کدومو انتخاب می کنی؟

تام: اگه تنها گزینه ی من یه مرد نادرست و گمراه باشه ترجیح میدم یه گدای محترم باشم!

پروفسور اندرو: بله دقیقا! ببین تو همیشه میتونی انتخاب کنی. فرقی نمیکنه توی قصر به دنیا اومده باشی یا یه کلبه ی محقرانه. انسان امین و شریف بودن به همت و شجاعت نیاز داره که من اونو در تو می بینم و بهت ایمان دارم.

تام: مچکرم.

قصه کودکانه چهار برادر

پارت 4

 در ادامه قصه کودکانه شاهزاده و گدا، بالاخره یه روز درحالی که تام سرگردان بود تا یه لقمه نانی پیدا کنه، بعد از چند دقیقه پیاده روی به قصر رسید. اون جلوی قصر ایستاده بود و با تعجب به نمای عظیم قصر باشکوه و ستون های بلندش نگاه می کرد. اون چرخی در اطراف زد و از لایه بوته ها نگاهی دزدکی به داخل انداخت. شاهزاده ادوارد رو دید که با اسباب بازی هاش سرگرمه.

تام: اوه این باید شاهزاده باشه. کاش منم تو یه خونه ی سلطنتی زندگی می کردم.

نگهبان: این پسره ی ولگرد و کثیف چطور جرعت کردی وارد این محوطه بشی؟

نگهبان: بیا این پسره رو از قصر پرت کنیم بیرون.

درست زمانی که سرباز پشت گردن تام رو گرفت تا بیرونش کنه، شاهزاده ادوارد دوان دوان از قصر بیرون اومد…

شاهزاده ادوارد: این همه سر و صدا برای چیه؟

نگهبان: این پسره داشت سعی می کرد وارد قصر بشه.

شاهزاده ادوارد: پسر اسمت چیه؟

تام: اسم من تام کانتیه. پوزش منو بپذیرین قربان قصد مزاحمت نداشتم فقط داشتم نگاهتون می کردم.

قصه کودکانه میلورن

پارت 5 قصه کودکانه شاهزاده و گدا

تام با وجود این که لباس های کهنه ای به تن داشت ولی خیلی با احترام سخن می گفت. شاهزاده درباره ی این پسر خیلی کنجکاو شده بود. اون تام رو به اتاق خودش برد و از اون با غذا و شیرینی پذیرایی کرد. تام نمی تونست باور کنه که توی یه قصر واقعی ایستاده…

تام: شما خیلی خوشبختین. کاش منم شاهزاده بودم.

شاهزاده ادوارد: ببینم تام تو متوجه ی چیز عجیبی نشدی؟ شباهت های ظاهری ما خیلی زیاده! همون بینی گرد…مو های فرفری…چشم های درشت…

تام: چرا !منم متوجه شدم ولی فقط یک نکته ی خیلی مهم وجود داره. مکان هایی که ما از اونجا اومدیم! چیزی که توی این قصر اهمیت داره اینه که شما لباس های گرانبها می پوشین و من لباس های کهنه. دیدین که نگهبان ها با من چطوری رفتار می کردن. برای اونها مهم نیست که من و شما شبیه همیم. برای دیگران هم همینطور.

قصه کودکانه باب اسفنجی

پارت 6

شاهزاده ادوارد: من باور نمیکنم. صبر کن چطوره ما لباس هامونو عوض کنیم و همه رو امتحان کنیم. خیلی جالب میشه!

تام: اممم…خب من مطمئن نیستم.

شاهزاده ادوارد: نگران نباش تام! ما الان دوست هستیم.

و اونها اینکارو کردن…تام و ادوارد از دیدن خودشون توی آیینه یکه خوردن…

تام: وای ما واقعا مثل هم شدیم. درست مثل یک رویاست. ما همین الان باید لباس هامونو عوض کنیم.

شاهزاده ادوارد: حالا چه عجله ای داری! صبر کن من نگهبان هارو امتحان کنم. با لباس یه گدا از اینجا میرم بیرون. توهم اینجا بمون و وانمود کن که شاهزاده ادوارد هستی….

تام: ولی…اگه…

شاهزاده ادوارد: نگران نباش همه چیز درست میشه. من همین الان از اینجا میرم.

در هنگام خروج از قصر ادوارد چیزی از کمدش درآورد و لای لباس کهنش پنهان کرد سپس به طرف دروازه اصلی در رفت. نگهبان ها حتی متوجه  خروج اونم نشدن….

میلورن

پارت 7

شاهزاده ادوارد: تام راست میگه! اونها فقط به لباسی که من می پوشم اهمیت میدن. اونها حتی منو نشناختن.

ادوارد از دروازه بیرون رفت بعد چرخید تا دوباره وارد بشه ولی نگهبان ها مانع ورود اون به قصر شدن…

نگهبان: صبر کن ! بسه دیگه ما اجازه نمیدیم دور و بر شاهزاده بگردی. برو بیرون.

شاهزاده ادوارد: ساکت باش! من شاهزاده ادواردم.

نگهبان: منم خود پادشاهم.

شاهزاده ادوارد: چی؟! نه تو نیستی!

ادوارد به نگهبان ها التماس کرد تا وارد قصر بشه اما نتونست اونهارو متقاعد کنه. اونها ادوارد رو از قصر بیرون انداختن.

شاهزاده ادوارد: خدایا! اینکار اونقدرا هم آسون نیست. حالا کجا برم؟!

شاهزاده از قصر دور شد و بدبختانه پدر تام اونو پیدا کرد...

قصه صوتی احترام استادت را نگهدار

miloren

پارت 8

 در ادامه داستان کودکانه شاهزاده و گدا، پدر تام: “هی! پسر بی مصرف. تاحالا کجا بودی؟ من خیلی گرسنه ام. برو غذا پیدا کن.”

ادوارد که تاحالا کسی با این لحن باهاش صحبت نکرده بود، گیج و وحشت زده رفت تا چیزی پیدا کنه…همینطور که از خیابان پایین می رفت از دیدن چیزی که جلوی اون بود تعجب کرد…

شاهزاده ادوارد: “مردم سرزمین من چقدر فقیرن. باور نکردنیه که ما توی قصر اینقدر غذا هدر میدیم و اینجا مردم اینقدر پول ندارن که شکم خودشونو یکی دو نفر دیگه هم سیر کنن.”

در همین حال تام در قصر داشت سعی خودشو می کرد تا به اطرافیانش بگه اون شاهزاده ادوارد نیست ولی هیشکی حتی حاضر نشد به حرف هاش گوش کنه. اطرافیان از حرف های اون گیج شده بودن…

یکی از درباریان: “فکر می کنی شاهزاده حالش خوبه؟ بنظر میاد یچیزیش شده.”

وزیر: “من نمیدونم! من ازش درباره ی مهر بزرگ سلطنتی انگلستان پرسیدم و اون جواب داد که چیزی در موردش نمیدونه. اون شاهزادست وظیفه داره از مهر سلطنتی محافظت کنه! چطور از اون خبر نداره؟”

یکی از درباریان: “منو ببخشین…چطور امکان نداره شاهزاده این موضوع رو فراموش کنن؟ به همین صورت که فراموش کردن شاهزاده ادوارد هستن و اصرار دارن که تام کانتی ان.”

وزیر: “خدای من! این وحشتناکه. حال پادشاه روز به روز بدتر میشه و شاهزاده هم دچار فراموشی شدن. خدایا خودت این کشور رو حفظ کن.”

شاهزاده و گدا

پارت 9 داستان کودکانه شاهزاده و گدا

تام می خواست که ادوارد هر چه زودتر به قصر برگرده. در این زمان بود که تام فهمید تا وقتی شاهزاده به قصر برگرده باید وظایف شاهزاده رو انجام بده. علاوه بر تمام اینها ادوارد دوست اون بود و باید اینو ثابت می کرد. تام عاقل و باهوش بود….اون به سرعت و با قدرت وظایف خودشو یاد گرفت و قدرتو به دست گرفت. اطرافیان کم کم به اون علاقمند شدن و به شاهزاده ی خودشون اعتماد کردن. اون پسری بود که توی خوندن تبحر خاصی داشت.

دانشی رو که از خوندن کتاب های پروفسور اندرو جمع آوری کرده بود به خوبی در جای خودش به کار برد. هوش اون قابل تحسین بود و با همه فروتن و سخاوتمند بود. همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه روزی اتفاق بدی افتاد. شاهزاده هنری هشتم از دنیا رفت و قصر برای شاه مرحوم عزادار شد…

وزیر: “اوه متاسفم واسه این که پدرتونو از دست دادین. حالا باید به نام شاه جدید تاجگذاری انجام بدین.”

تام: “چی؟! چطور؟ حالا چه عجله ایه.”

وزیر: “مردم این سرزمین به شما نیاز دارن شاهزاده . شما به اندازه ی کافی یاد گرفتین. این کار باید انجام بشه. من تدارک لازم رو برای مراسم تاج گذاری انجام میدم.”

قصه کودکانه پادشاه و پیرمرد

قصه شاهزاده و گدا
پارت 10 

 قصه کودکانه شاهزاده و گدا به اینجا رسید که، تام از این که در قصر بود خوشحال بود ولی به خوبی می دونست که این زندگی اون نیست. اون نمی خواست به عنوان شاه تاجگذاری کنه. اون مردان خودش رو به خیابون ها فرستاد تا شاهزاده ادوارد واقعی رو پیدا کنن ولی چون نگهبان ها نمی دونستن که کدوم پسر فقیر رو پیدا کنن، بنابراین اغلب با دست خالی برمی گشتن. تام کم کم داشت نگران شاهزاده ادوارد میشد. درحالی که تام هرشب دعا می کرد که پرنس واقعی هرچه سریعتر به قصر برگرده و مقام قانونی خودش رو تصاحب کنه، ادوارد خودش رو به دردسر دیگه ای انداخت.

داستان کودکانه شاهزاده و گدا
پارت 11

یه روز که ادوارد توی خیابون راه می رفت دو کلاهبردار اونو گرفتن و مجبورش کردن دزدی کنه. با وجودی که ادوارد دزدی نکرد، اما به زندان افتاد. اون روز اونو به دادگاه بردن. ادوارد خودش رو برای اتفاق های بدی آماده کرده بود که ناگهان اتفاق غیرمنتظره ای روی داد.

مرد: “ قربان اشتباهی شده. نگهبان های من این پسر رو به تصور این که دزده دستگیر کردن ولی اون هیچی ندزدیده. من ازتون می خوام که این پسر رو آزاد کنین.”

شاهزاده ادوارد رو آزاد کردن…اون از مرد مهربون و خوش قلب تشکر کرد و از اون درخواست کوچکی کرد. من پیام مهمی دارم که باید به دربار برسه. شاهزاده ادوارد فردا تاجگذاری میکنه. میتونید فردا منو با خودتون به قصر ببرین؟”

اون مرد حرف های ادوارد رو باور نکرد ولی از اونجایی که خیلی علاقمند بود تا در مراسم تاجگذاری شرکت کنه، قبول کرد تا ادوارد رو با خودش ببره. روز بعد در داخل قصر هر کسی خودش رو آماده می کرد تا برای شاه جدید هورا بکشه!

قصه شاهزاده و گدا
پارت 12

همه خیلی هیجان زده بودند چون قرار بود تام به زودی تاجگذاری کنه…

شاهزاده ادوارد: “نه صبر کنید! من ادوارد واقعی هستم.”

وزیر: “چی؟ چطور جرعت میکنی! به لباس هات نگاه کن! نگهبان ها این پسر رو دستگیر کنید.”

شاهزاده ادوارد: “نه ولم کنین نه!”

تام: “نگهبان همونجا بمون. این پسر راست میگه…این پسر شاهزاده ادوارد واقعیه و من تام کانتی ام. من بار ها سعی کردم به شما بگم ولی حرفم رو باور نکردین.”

وزیر: “چطور ممکنه؟”

شاهزاده ادوارد: “اگه شما هنوز حرف منو باور نمیکنین! بفرمایین! آیا در این جمع کسی نگران مهر سلطنتی انگلستان نبود؟ من وقتی از قصر می رفتم این مهر هم با خودم بردم.”

قصه کودکانه صوتی جک و لوبیای سحرآمیز

داستان شاهزاده و گدا
پارت 13 داستان شاهزاده و گدا

 در پایان قصه کودکانه شاهزاده و گدا، شاهزاده ادوارد و تام ،تمام ماجرا رو تعریف کردن و همه از این که شاهزاده در خیابان ها سرگردان بوده تعجب کردند.

تام: “منو ببخشین شاهزاده من خیلی دنبالتون گشتم..سمت تون رو پس بگیرین. شما شاه این سرزمینین.”

شاهزاده ادوارد: “تام تو دوست واقعی من هستی. سخت کوشیت باعث شد تا تمام وظایف منو وقتی تو قصر نبودم انجام بدی. صداقت تو منو تحت تاثیر قرار داده. تو به راحتی میتونستی دروغ بگی و خودت روی تخت پادشاهی بشینی.”

تام: “قربان ممکنه من یه پسر گدا باشم ولی هیچوقت نمی خواستم آدم خائنی باشم.”

شاهزاده ادوارد: “از آشنایی با تو خیلی خوشحالم تام. بهم افتخار میدی که مشاور مخصوصم باشی؟ ما به دانش افرادی مثل تو نیاز داریم.”

تام: “باعث افتخارمه سرورم.”

پارت 14

همین که شاهزاده ادوارد تاجگذاری کرد و شاه انگلستان شد، به سرعت خیلی از قوانین و مقررات رو عوض کرد. دیدن فخر حاکم بر روی طبقه ای از مردم سرزمینش روی اون تاثیر بسیاری گذشته بود. ادوارد در تمام مدت حکومتش مردی مهربان و با رحم باقی موند. حکومت از صداقت و امانت داری تام کانتی الهام گرفت و شاه ادوارد و تام کانتی تا آخر، دوستانی باوفا و صمیمی باقی موندن.

برای مطالعه داستان کودکانه بیشتر، کلیک کنید.

قصه کودکانه شاهزاده و گدا
پارت 14

همین که شاهزاده ادوارد تاج گذاری کرد و شاه انگلستان شد، به سرعت خیلی از قوانین و مقررات رو عوض کرد. دیدن فخر حاکم بر روی طبقه ای از مردم سرزمینش روی اون تاثیر بسیاری گذشته بود. ادوارد در تمام مدت حکومتش مردی مهربان و با رحم باقی موند. حکومت از صداقت و امانت داری تام کانتی الهام گرفت و شاه ادوارد و تام کانتی تا آخر دوستانی باوفا و صمیمی باقی موندن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من