قصه کودکانه حسن کچل

سلام به همه شما بچه های عزیز و دوست داشتنی . در این بخش از قصه های سایت میلورن, قصه کودکانه حسن کچل قرار داده شده است.

بخش اول

 قصه کودکانه حسن کچل اینطوری آغاز میشه که ,روزی روزگاری پیرزنی با یه پسر تنبل و کچلش در یک روستای زیبا و سرسبز زندگی میکرد.

پیرزن قصه ما از پسرش ناراضی بود چون اون خیلی تنبل و بیکار بود و اصلا هیچ کاری نمیکرد.

کنار بخاری فقط مینشست, میخورد و میخوابید.

مادر بیچاره از این تنبلی و بی عاری پسرش خیلی ناراحت بود.

یه روز تصمیم گرفت تا یه کاری کنه تا پسرش بیرون بره و کارکنه.

همینطورکه فکر میکرد, ناگهان نقشه ای به سرش زد, اون یادش افتاد که پسرش سیب قرمز رو خیلی دوست داره و از خوردنش سیر نمیشه.

نقشه پیرزن این بود که مقداری سیب قرمز بخره , اونا رو بشوره و کمی جلوتر از جایی که حسن کچل میخوابه قرار بده.

بخش دوم قصه کودکانه حسن کچل

فردای اون روز مادرش سیب خرید, شست و اونا رو یکی یکی روی زمین قرار داد.

یکیشو نزدیک محل خواب حسن قرار داد.

بعدی رو کمی با فاصله با اولی و بعدی و بعدی,آخرین سیب رو پشت در حیاط گذاشت.

زمانی که حسن از خواب بیدار شد, سیب ها رو دید, خوشحال شد و اونی که نزدیکش بود رو برداشت و خورد.

بعد چشمش به بقیه سیب ها افتاد و رفت جلوتر و جلوتر و جلوتر تا اینکه به سیب پشت در رسید .

مادرش هم از آشپزخونه حواسش به پسر تنبلش بود.

فورا جلو اومد و همین که حسن سیب آخرو برداشت, مادر در رو به روش بست و اونو بیرون انداخت.

حسن هرچقدر خواهش و اصرار کرد, مادرش به خونه راهش نداد.

گفت: بسه دیگه خوردن و خوابیدن باید بری کار کنی, یه سر و سامونی به زندگیت بدی.

حسن گفت : حداقل یه غذایی چیزی بده واسه راهم, مادر هم یه تخم مرغ,یه شیپور و کمی آرد داخل یه بقچه گذاشت و از لای در بهش داد و گفت برو.

قصه کودکانه حسن کچل

بخش سوم

 در ادامه قصه کودکانه حسن کچل, پر قصه که دیگه چاره ای نداشت, به سمت صحرا به راه افتاد.

کمی که راه رفت, چشمش به یه لاکپشت افتاد, اونو برداشت داخل بقچه انداخت و به راهش ادامه داد.

باز جلوتر رفت. توی راه یه پرنده ای رو دید که بین شاخه و برگ های یه درخت گیر افتاده, اونو هم برداشت و داخل بقچه انداخت و رفت.

رفت و رفت تا اینکه دید هوا ابری شد و بارون شروع کرد به باریدن.

فورا لباس هاشو در آورد و زیرش گذاشت و روشون نشست.

بعد از اینکه باران قطع شد, بلند شد و چون لباس هاش خشک بودند, اونا رو پوشید و به راهش ادامه داد.

بخش چهارم

حسن کچل رفت و رفت و رفت تا اینکه یه دفعه یه دیو جلوش سبز شد.

دیو با دیدن لباس های خشک حسن تعجب کرد و پرسید: تو چرا خیس نشدی؟

حسن گفت : مگه نمیدونی؟ جادوگرا که خیس نمیشن!

دیو گفت: مگه تو جادوگری؟ اگه راست میگی بیا با هم زور آزمایی کنیم.

حسن قبول کرد.

دیو یک عدد سنگ را برداشت و اون رو توی دستش له کرد, سنگ پودر شد و ریخت.

حسن گفت: حالا ببین من چیکار میکنم, یواشکی آرد رو از داخل بقچه اش برداشت , تو دستش فشار داد و به دیو نشون داد.

دیو فکر کردحسن سنگ رو اونطوری پودر کرده, کم آورد و ترسید.

بعد گفت: حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم مال کی دورتر میره؟

حسن قبول کرد.

بعد دیو سنگ رو با تمام قدرتش پرتاب کرد و خیلی خیلی دور رفت .

حسن از بقچه خودش پرنده رو برداشت و پرتاب کرد, پرنده اینقدر پرواز کرد و دور شد که دیگه دیده نمیشد.

دیو ترسید و پا به فرار گذاشت.

بخش پنجم داستان کودکانه حسن کچل

بعد از رفتن دیو, حسن دوباره به راه افتاد.

رفت ورفت تا به یه قلعه بزرگ رسید.

در زد و منتظر شد.

یه صدای کلفتی جواب داد: کیه در میزنه؟

حسن ترسید و لی به روی خودش نیاورد گفت: من جادوگرم, تو کی هستی؟

صدای کلفت جواب داد: من پادشاه دیو ها هستم.

پسر تنبل جواب داد: خوب شد پیدات کردم, خیلی وقت بود دنبالت بودم.

دیو ترسید و ادامه داد: برو پی کارت حوصله ندارم, بعد شپش سرش رو کند و از لای در به حسن نشون داد و گفت:ببین این شپش سر منه! ببین چقد بزرگه!

پسر قصه گفت :اگه راست میگی بیا زورآزمایی کنیم.

بعد لاکپشت رو از داخل بقچه در آورد و از لای در ,به دیو نشون داد.

گفت: اینم شپش سر منه, ببین چقد بزرگه! بعد لاکپشت رو فرستاد داخل قلعه.

دیو که دید با خودش گفت: اگه شپش سر این , به این بزرگیه, یعنی خودش چقد بزرگه!

داستان کودکانه حسن کچل
بخش ششم

دیو واقعا ترسید ولی برای اینکه کم نیاره به پسر گفت ببین من چجوری این سنگو تو دستم آب می کنم.

بعد سنگ رو داخل دستش فشار داد و سنگ خورد شد و به زمین ریخت.

حسن گفت: حالا ببین من چجوری از سنگ آب میگیرم!

بعد تخم مرغ رو تو دستش شکوند و از زیر در قلعه, به دیو نشون داد.

دیو که اینو دید خیلی ترسید یه لحظه یه فکری به ذهنش رسید.

گفت بزار نعره بکشم شاید این کار و دیگه بلد نباشه.

بعد با تمام قدرت نعره کشید.

حسن هم شیپوری که مادرش بهش داده بود رو درآورد و با تمام قدرت اونو به صدا درآورد.

دیو دیگه تسلیم شد و فرار کرد و رفت.

بخش هفتم

 قصه کودکانه حسن کچل به اینجا رسید که بالاخره حسن وارد قلعه شد.

قلعه خیلی بزرگ بود و وسطش یه قصر بزرگ و زیبا بود .

داخلش هم پر از وسایل و غذاهای گرانبها و خوشمزه بود.

پسر تنبل قصه حالا دیگه در اون قصر پادشاهی میکرد.

میخورد و میخوابید و زندگی با شکوهی داشت.

بعد از مدت ها پیش مادرش برگشت و اونو به قصر خودش برد.

مادر از اینکه پسرش بالاخره به یه جایی رسیده و میتونه ازپس خودش بربیاد, خوشحال شد .

بهش گفت که الان دیگه باید سرو سامون بگیری و ازدواج کنی.

ننه حسن برای پسرش زن گرفت و یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتند و به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردند.

خب عزیزانم این قصه هم تموم شد , امیدوارم دوستش داشته باشید.

سایت میلورن در کنار این قصه های کودکانه, کلی قصه صوتی کودکانه,شعر کودکانه, آموزش نقاشی و دانستنیها رو داخل وبسایت خودش قرار داده, حتما از سایر بخش ها هم دیدن کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من