علی اکبر امام حسین (ع)

سلام به بچه های عزیزم امیدوارم که حالتون خوب باشه. امشب  با قصه علی اکبر (ع) در خدمت شما هستم.

برای مطالعه قسمت اول داستان محرم ,کلیک کنید.

    

بخش 1

امام حسین (ع) راه دور و درازی رو پشت سر گذاشته بود.

آخیرین بار که چشم رو هم گذاشته بود کی بود؟ خیلی خسته بود و خوابش میومد.

روی اسب نشسته بود و جلوی کاروان میرفت. پسر بزرگش هم کنارش بود.

امام حسین (ع) بهش نگاه کرد. به بزرگترین پسرش.

یک لحظه , چشماش بسته شد. انگار در نزدیکیش , اسب سواری بود.

امام اونو نمی شناخت. وقنی مرد اسب سوار حرف زد, صداشم آشنا نبود.

مرد اسب سوار گفت: این کاروان به طرف قتل گاه میره!

امام حسین(ع) از صداش ,بیدار شد.

فهمید که یک لحظه خواب رفته و  به اون چیزی که دیده بود فکر کرد, به سواری که نشناخته بود , به صدایی که شنیده بود.

ایشون با صدای بلند گفت: انا للله و انا علیه راجعون! ما از خداییم و به سوی خدا میریم. ما از مرگ نمی ترسیم.

بخش 2

علی اکبر (ع) که پسرش بود, صداشو شنید و پرسید: پدر جون!چرا این حرفو زدین!؟

امام گفت: خواب دیدم! خواب یک سوار. و خوابش رو برای پسرش تعریف کرد.

علی اکبر پرسید: مگه ما توی این حق, بر حق نیستیم پدرجان؟

امام حسین گفت: بله!حق با ماست!

پسرش گفت: پس کسی که توی مسیر حق میره ,چرا باید از مرگ بترسه؟ من که ترس از مرگ ندارم.

بخش 3

روز عاشورا,جنگ سختی میان سپاه امام حسین (ع) و سپاه دشمن شروع شد.

تمام یاران و دوستان امام حسین(ع) شهید شدند.

وقتش بود که جوونای خونواده امام حسین(ع) به جنگ برن. تعداد اونا 17 تفر بود.

امام (ع) به پسرش نگاه کرد, به بزرگترین پسرش. به کسی که سر و صورتش و رفتارش خیلی شبیه پیامبر (ص) بود.

امام وقتی به پسرش نگاه میکرد ,یاد پدر بزرگش میوفتاد.

علی اکبر (ع) وقتی که به میدون جنگ رفت, یه کبوتر از جلوی قدماش پر کشید.

قدم بعدی رو که برداشت,بازم یه پرنده دیگه پر کشید و از جلوی پاهاش,کنار رفت.

بخش 4

وقتی علی اکبر (ع) داشت به طرف دشمن حرکت می کرد,امام حسین (ع) به قد و بالاش نگاه کرد.

بعد یه نگاه به سپاه بزرگ دشمن کرد و گفت: خدایا !اونا مارو دعوت کردن تا کمکشون کنیم. اما حالا میخوان همه مارو بکشن.

وقتی امام داشت این حرفا رو میزد,حضرت علی اکبر(ع) به دشمن نزدیک شده بود.

بدون هیچ ترس و لرزی به دشمن نزدیک شد و شروع کرد به جنگیدن.

شمشیر به دست توی میدون عرق میریخت و می جنگید و هر لحظه زخمی تر میشد.

ایشون دیگه نمیدونست چقدر جنگیده! به خودش که اومد خون از سر و روش میریخت و تشنه تر از همیشه بود.

زخمی و تشنه پیش امام حسین برگشت و گفت: پدرجون تشنه ام!خیلی تشنه ام! یکم آب به من بده.

اما حتی یه قطره آبم توی خیمه ها پیدا نمیشد.

برای قصه های مذهبی بیشتر,کلیک کنید.

عزیزانم  سایت قصه کودکانه میلورن علاوه بر قصه های صوتی,مطالب متنوعی مانند دانستنیها,شعر کودکانه و آموزش نقاشی را در اختیار مخاطبانش قرار داده.

توصیه می کنم حتما از سایر بخش های سایت هم دیدن کنید.

مطالعه داستان حضرت ابوالفضل (ع).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من