حضرت ابوالفضل (ع)

سلام به بچه های عزیزم, عزاداری هاتون قبول باشه, امروز براتون داستان حضرت ابوالفضل (ع) رو قرار هست تعریف کنم.

جهت مطالعه قسمت اول داستان محرم ,کلیک کنید.

   

بخش 1

حضرت ابوالفضل (ع) یک مرد قوی, نیرومند وشجاع بود. امام حسین (ع) پرچم سپاهش رو به دستش داده بود.

حضرت ابوالفضل در تمام طول راه,پرچم رو بر روی سر یاران امام حسین گرفته بود.

چند روزی بود دشمن,آب های شیرین رو به روی امام حسین و یارانش بسته بود.

همه زن ها و بچه ها از تشنگی بی حال بودند.

در چنین روز تلخی,یکی از افراد دشمن آب شیرین رو به  امام نشون داد و گفت: می بینی؟ می بینی که آب مثل شکم ماهی برق میزنه؟

حتی یه قطره از این آبو به شما نمیدیم.

امام به رود آب شیرین که زیر نور آفتاب می درخشید نگاه کرد و صدای بچه هاش رو شنید که از تشنگی ناله می کردند.

یه دفعه به حضرت عباس(ع) گفت: برادر! برو برای این تشنه ها آب بیار. دارن تلف میشن.

حضرت ابوالفضل به همراه چند نفر مشک ها رو برداشتن و برای آوردن آب سوار اسب شدند.

اونها به طرف رود آب شیرین حرکت کردند.

بخش 2

نگهبون های رود چهارچشمی مراقب بودن تا کسی نزدیک رود نشه.

یه دفعه از دور حضرت عباس رو دیدند که جلوی همه داره میاد و یه مشک هم کنا پاش,تاب میخوره.

وقتی اونا نزدیک شدن,نگهبونا ازشون پرسیدند: برای چی اومدین؟

یکی از یاران حضرت ابوالفضل جواب داد: اومدیم از این آب بخوریم.

نگهبونا گفتند : بفرمویین هرچقدر میخواین بخورین.

حضرت عباس (ع) گفت: امام حسین و یارانش تشنه اند. ما برای اونا هم آب میخوایم.

نگهبونا گفتن: نه!ماموریت ما اینه که نذاریم اونا از این آب بخورند.

حضر عباس (ع) دیگه صبر نکرد.

نگهبونا رو کنار زد و به طرف آب رفت.

بخش 3

 وقتی حضرت ابوالفضل (ع) و همراهانش میخواستند عب.ر کنند,نگهبونا داد زدند: جلوی اونارو بگیرین نذارید مشکاشونو پر کنن!

کنار  رودی که آبی خنک و شیرین داشت, یه جنگ سخت در گرفت.

حضرت ابوالفضل و یارانش تعدادی از سربازان رو کشتن.

نگهبونا عقب نشینی کردن و پرچم دار و همراهانش مشک ها رو پر کردن و به اردوگاه برگشتن.

بچه ها که تو انتظار آب بودن, از دور حضرت ابوالفضل (ع) رو دیدند که لبخند به لبش نشسته بود.

خندیدند. حضرت عباس (ع) با مشک های پر از آب نزدیک میشد و با آمدنش تشنگی رو میشست.

بخش 4

 در ادامه داسان حضرت ابوالفضل (ع) ,امام حسین (ع) یارانش رو جمع کرد و بهشون گفت: فردا روز جنگ ما با دشمنه.

من به همه شما اجازه میدم که برین.

حالا که هوا تاریکه از این تاریکی استفاده کنید و برید.

خونواده منم ببرید. دشمن فقط منو میخواد.اگه منو بگیره, به بقیه کاری نداره.

اون شب,یه عده از یاران امام حسین(ع) توی تاریکی برگشتند.

روز مبارزه , یاران امام حسین به میدان رفتند و شهید شدند.

برای مطالعه قصه مذهبی بیشتر,کلیک کنید.

عزیزانم حتما از سایر مطالب جذاب سایت میلورن هم دیدن کنید و از کلی قصه و مطالب رایگان دیگه , استفاده کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من