قصه صوتی کلوچه های خدا

سلام بچه های عزیزم,خوبین؟ امشب با یه قصه خیلی قشنگ به نام کلوچه های خدا مهمون خونه هاتون شدم.

  

پارت 1

 داستان کلوچه های خدا اینجوری آغاز میشه که, یکی بود یکی نبود,بهار خانم از راه رسیده بود. درخت سیب وسط دشت, پر از شکوفه شده بود.

صبح بود و خورشید روی شبنم چمنزار, می درخشید.

خرس کوچولو از خواب زمستونی بیدار شد و سرشو از لونه اش بیرون آورد.

به اطرافش نگاه کرد و با شگفتی فریاد زد: وای خداجوون! چقدر اینجارو قشنگ کردی!

سرشو خاروند و از خودش پرسید: چطور برای این همه قشنگی از خدا تشکر کنم؟

بعد با شادمانی پیش دوستاش جوجه تیغی و کلاغ رفت.

دشت رو بهشون نشون داد و گفت: به نظر شما چطوری میتونم از خدا به خاطر این تشکر کنم؟

کلاغ گفت : بهترین کار اینه که برای خدا کلوچه بپزی.

جوجه تیغی گفت: نه! بهترین کار اینه که با همه مهربون باشی. خدا مهربونی رو بیشتر از کلوچه دوست داره!

پارت 2

خرس کوچولو فکر کرد که با همه مهربون بودن کار سختیه. به جوجه تیغی نگاه کرد و گفت : مهربونی باشه برا بعد. خب این دفعه برای خدا کلوچه می پزم.

کلاغ خندید. جوجه تیغی اخم کرد و خواست چیزی بگه اما نگفت. فقط شونه بالا انداخت و رفت.

خرس کوچولو به لونه اش برگشت و دست به کار شد.

هفت تا کلوچه پخت و توی سبد گذاشت.

بعد از لونه اش بیرون اومد و از کلاغ پرسید: حالا کلوچه ها رو کجا ببرم؟

کلاغ لبخند زد و گفت: سبد رو بالای تپه بذار و سریع برگرد تا خدا موقع برداشتن کلوچه ها خجالت نکشه!

خرس کوچولو سبد رو گذاشت رو سرش و به طرف تپه به راه افتاد و کلاغ هم دنبالش.

پارت 3

 در ادامه قصه کلوچه های خدا, سر راهشون یه بچه آهویی از پشت بوته ها بیرون اومد.

به خرس کوچولو سلام کرد و گفت: چه کلوچه های خوشبویی! یکی از اینارو به من میدی؟

خرس کوچولو با خوشحالی پیش خودش گفت: بایدم خوشبو باشن! چون اینا رو برا  خدا پختم!

کلاغ جلو اومد و با تندی گفت: قار قار! اصلا حرفشم نزن! اینا مال خداست.

اما خرس کوچولو به یاد حرفای جوجه تیغی افتاد و گفت: اگه با بچه آهو مهربون باشم, حتما خدا خوشحال تر میشه! و به بچه آهو یه کلوچه داد.

پارت 4

 داستان کلوچه های خدا به اینجا میرسه که, کلاغ ناراحت شد ولی چیزی نگفت.

بچه آهو ازش تشکر کرد و گفت : خدا ازت راضی باشه خرس کوچولو!

خرس کوچولو از این دعا خیلی دلش شاد شد.

آروم با خودش گفت: مهربون بودن اونقدرام سخت نیست! دوباره به راه افتاد و کلاغ هم به دنبالش.

یه دفعه از روی شاخه ای ,خانم سنجابه جلوش پرید.

سلام کرد و گفت: به به چه بوی خوبی ! میشه یکی از این کلوچه ها رو... کلاغ وسط حرفش پریدو با تندی گفت: نه!نه که نمیشه!اینا فقط برای خداست و...

برای گوش دادن به  قصه صوتی شب بیشتر, کلیک کنید.

حتما از سایر مطالب جذاب و زیبای سایت میلورن هم استفاده کنید و لذت ببرید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09192737645 تماس بگیرید.
ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من