قصه کودکانه واکسن

سلام به تک تک شما بچه های شجاع و قوی سایت میلورن, امیدوارم حالتون عالی باشه.امروز با قصه کودکانه واکسن مهمون خونه هاتون شدم.

میدونم که شما بچه های عزیز از واکسن نمیترسید و اونقدر قوی هستید که درد واکسن زیاد اذیتتون نمیکنه.

دختر قصه امروزم ما هم یکم از واکسن میترسه ولی بعدش قبول میکنه و با سجاعت میره واکسن میزنه.

در ادامه داستان همراه من باشید.

پارت 1

در یکی از شهر های بزرگ, دختر کوچولویی به اسم سارا با پدر و مادر و برادرش زندگی میکرد.

اون دختر بچه از آمپول و واکسن خیلی می ترسید.

یه روز صبح که مامان و بابا و برادر سارا داشتند صبحونه میخوردند, هرچی سارا رو صدا زدند, صدایی ازش در نیومد.

مامان و بابا به همدیگه نگاه کردند و گفتند, حتما باز قایم شده!

مادر رو به پسرش کرد و گفت: پسرم برو ببین سارا کجاست؟

بابا هم گفت حتما داخل کمد قایم شده اونجا رو هم نگاه کن.

پسر چشمی گفت و به دنبال خواهرش رفت.

واکسن

پارت 2 داستان کودکانه واکسن

سارا با دستاش گوشاشو گرفته بود و چشماشو بسته بود .

اون آرزو میکرد تا همه از اونجا برن.

با خودش گفت: نمیخوام! نمیخوام ! نمیخوام برم دکتر و واکسن بزنم, مامان اینا نمیدونن کجام, نمیتونن پیدام کنن.

سارا زیر میز گرد کوچکی که مامان روش یه رومیزی بزرگ انداخته بود, قایم شده بود.

اونجا پناهگاه امنی برای دختر بچه بود چونکه مامان و بابا بدون اینکه پارچه بزرگ روی میز رو بردارند, و به زیرش نگاه کنند, متوجه سارا نشدند و از کنار میز رد شدند.

پارت 3

اونا هرچه گشتن, نتونستن سارا رو پیدا کنند. مامان گفت: نمیدونم این دختر کجا قایم شده! من دیرم شده دارم میرم سرکار.

پدر گفت تو برو! من مرخصی گرفتم, میبرمش دکتر!

سارا نفسش رو در سینه حبس کرد , چشماشو بست و به انتظار نشست تا پدر اونو پیدا کنه.

پدر کنار میز ایستاد, سارا پاهاشو دید.

بابا با مهربونی گفت: خب! ببینم دخترم کجا قایم شده؟ سارا؟ میدونم کجا قایم شدی!بیا بیرون دخترگلم!

سارا که متوجه شد باباش اونو پیدا کرده گفت: نمیام! من اینجا جام خوبه!

پدر ادامه داد: امروز موندم خونه تا با دخترم یه صبحونه درست حسابی بخورم! یه چیزی که با بقیه روزا فرق کنه!

قصه کودکانه در مورد پرخاشگری

پارت 4

 در ادامه قصه کودکانه واکسن, سارا جواب داد: مثلا چی؟

بابا گفت: امم, سوسیس با تخم مرغ چطوره؟ هان؟ خیلی خوشمزه است!

بوی خیلی خوبی داره, تو خیلی خوش شانسی که میتونی این صبحونه خوشمزه رو بخوری!

سارا گفت: راست میگی؟ بابا گفت : آره عزیز دلم!

سارا بیرون اومد.

اونا با پدر رفتند که صبحونه بخورند.

همینطورکه داشتند صبحونه می خوردند سارا گفت: من نمیام دکتر! بابا گفت: ا! چرا؟

دختر شیطون گفت: دکتر واکسن میزنه من دوست ندارم! من از واکسن بدم میاد! دوست ندارم سوزن بره تو تنم!

پارت 5 قصه کودکانه واکسن

پدر با مهربونی گفت: ببین سارا جا, یه سوزن کوچولو باعث میشه تو در آینده مریض نشی!

میدونی اگه آدم واکسن نزنه ممکنه در آینده بیماری های سختی بگیره, به نظرمن واکسن چیز خوبیه و همه میزنن!

سار جواب داد: به من چه که همه میزندد! من از واکسن بدم میاد! درد داره!من نمیام!

پدر گفت: چرا میای! چون خیلی مهمه, میدونی درد نداره, من قول میدم درد نداشته باشه! خیلی زودم تموم میشه.

سارا گفت: مطمئنی؟

قصه کودکانه واکسن

پارت 6

پدر جواب داد: راستش , درد داره! اما قبل از اینکه بخوای بهس فکر کنی, تموم شده!

سارا قبول کرد.وقتی تو اتاق انتظار نشسته بودند, سارا سعی کرد به تقویم نگاه کنه ولی ورقاش پاره شده بود.

یه بچه روی زانوی مادرش جیغ می کشید و صداش حواس سارا رو پرت میکرد.

بالاخره اونا رو صدا کردند.

پدر دست سارا  رو گرفت و وارد مطب دکتر شدند.

داستان واکسن

پارت 7

 قصه واکسن به اینجا میرسه که, خانم دکتر با مهربونی و خوشرویی به اونها سلام کرد و رو به سارا کرد و گفت: چه کار خوبی کردی اومدی واکسن بزنی!

سارا که گریه اش گرفته بود گفت اصلا هم دوست ندارم! دلم نمیخواد واکسن بزنم!

پدر گفت: سارا فکر میکنه واکسن زدن درد داره, من بهش گفتم که زیاد درد نداره خانم دکتر.

خانم دکتر حرفای پدر رو تائید کرد و گفت: بله, یکم درد داره, ولی فکرشو بکن برای بقیه عمرت یه بیماری بدی رو از خودت دور کردی.

سارا پرسید: یعنی همه واکسن میزنند؟ اونم با سوزن؟

خانم دکتر با حوصله جواب داد: خب واکسن های مختلفی وجود داره, بعضیاشونو باید وارد بدن کرد اونم با یه سوزن کوچولو.

مطمئنم تو رو زیاد اذیت نمیکنه, مخصوصا اینکه از قیاقه ات پیداست دختر باهوش و قوی هستی!

سارا گفت: این حرفا رو میزنید که من قبول کنم واکسن بزنم؟

خانم دکتر خندید و گفت: نه بیشتر اونا واقعیه سارا, دختری مثل تو نباید از یه سوزن کوچولو ناراحت بشه!

قصه کودکانه روزی که استخوان مریض شد.

پارت 8

در ادامه قصه کودکانه واکسن ,سارا که همچنان کمی می ترسید گفت: مطمئنید که زیاد درد نداره؟

خانم دکتر گفت: خب ببین تو فقط باید آستینت رو بالا بزنی!

ما یه نقطه کوچولو رو تمیز می کنیم و تو یه سوزش کوچولو احساس میکنی!

مثل این. دکتر به اونها لبخند زد ولی سارا جواب لبخندش رو نداد.

اون میدونست که خانم دکتر خیلی مهربونه و همیشه از آبنبات های روی میزش به بچه ها میده!

میدونست واکسن زدن خیلی مهمه ولی بازم لبخند نمیزد.

پارت 9

بالاخره خانم دکتر موفق شد به سارا واکسن بزنه!

وقتی به خونه برگشتند, پدر به سارا یه لیوان چای داد.

سار کمی درد داشت.

پدر بهش گفت: خب دیگه سارا جان, باید کمی عجله کنی چون هم از درسات عقب موندی  هم من باید برم سرکار.

سارا همینطورکه دستش رو گرفته بود گفت: ولی این درست نیست بابا! تو به من گفتی درد نداره ولی داشت!

پدر گفت: خب واقعا هم زیاد درد نداشت دخترم!

سارا گفت: از کجا میدونی؟ تو که تو بازوی من نبودی؟ تو به من گفتی که درد نداره!

قصه کودکانه میلورن
پارت 10 داستان واکسن

 بابا گفت: میدونی دخترم؟ پدر و مادرا مسئول همه چیز نیستند!

بعضی چیزا هستن که دست ما نیست و ما نمیتونیم جلوشونو بگیریم.

مثلا اینکه زنگ ورزش بارون میاد یا نه!

یا اینکه تو تو مطب دکتر دردت اومده یا نه ,اینا دست پدر و مادرا نیست!

سارا گفت : خب پس نباید قول میدادی!

بابا خندید و گفت: دختر گلم ! باید یه چیزایی رو یاد بگیری!

مثلا باید بدونی که وقتی پدر و مادر قول میدن, یعنی امیدوارند!

بعد هم سارا رو اونقدر محکم بغل کرد که مجبور شد بخنده!

خب عزیزان دلم امیدوارم از این داستان زیبا هم لذت برده باشید.

شما همچنین می توانید با مراجعه به بخش قصه صوتی شب سایت, از کلی قصه شب و داستان صوتی شب لذت ببرید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من