سلام به همه شما بچه های عزیز و مهربون امیدوارم حالتون عالی باشه, امروز سایت میلورن, قصه کودکانه هایدی رو براتون آماده کرده.
بخش اول داستان کودکانه هایدی
هایدی و پدربزرگش در دامنهی یکی از کوههای آلپ در سوئیس زندگی میکردند.
کلبهی آنها چشماندازی به دره داشت و در مسیر باد کوهستانی قرار گرفته بود.
سه درخت صنوبر کهنسال در پشت کلبهی آنها دیده میشد و دخترک از صدای غرش باد که شاخههای بلند صنوبر را تکان میداد لذت میبرد.
هایدی زندگی خوشی داشت.
تابستانها هر روز با پیتر که پسر کوچکی بود و بزچرانی میکرد، به قلهی کوه میرفت.
اون اسم همهی گلها را میدانست و با همهی بزهای پیتر دوست بود.
زمستانها هایدی با پدربزرگش در خانه میماند و درست کردن قاشقهای چوبی، تعمیر میزها و صندلیها و دیگرکارهای پدربزرگ رو تماشا میکرد.
تو این فصل گاهی پیتر خودش رو از دامنهی کوه پربرف بالا میکشید، هایدی را صدا میزد و اونو پیش مادر و مادربزرگش که نابینا بود میبرد.
بخش 2
یک روز عمهی هایدی که در شهر دوری به اسم فرانکفورت زندگی میکرد به کلبهی آنها رفت.
در اون شهر مرد تاجری به دنبال یه همبازی برای دخترش که نمیتونست راه بره و حرکت کنه میگشت.
اسم دختر تاجر کلارا بود.
عمه هایدی به اون گفت : عزیزم به تو توی شهر خوش میگذره و تو حتی میتونی برای مادربزرگ پیتر نون سفید و نرم بیاری .
آخه مادربزرگ پیتر نون سفید و نرم خیلی دوست داشت.
دخترک پیشنهاد عمشو قبول کردو با اون راهی شهر فرانکفورت شد.
بخش 3
در ادامه قصه کودکانه هایدی, در آن خانه، مادربزرگ کلارا به هایدی خواندن و نوشتن یاد میداد و اون وقتی که درسش تمام میشد پیش کلارا میرفت و برای او از زندگی گذشتهاش تعریف میکرد.
کلارا که دختری زیبا و شیرین، اما بیمار و رنجور بود، از حرفهای او لذت فراوانی میبرد.
هایدی برای کلارا بارها از پدربزرگش و پیتر و بزهای خوشحرکت و درختان صنوبر و آب و هوای خوب و تمیز کوهستان تعریف کرده بود.
دخترک همیشه با افسوس میگفت: «آه! اگر تو فقط میتوانستی به آنجا بروی، میدیدی که چطور حالت خوب میشد و میتوانستی به خوبی گردش کنی.
آه! اگر میتوانستیم با هم برویم خیلی خوب میشد.
هایدی هر روز نونای سفیدو جمع میکردو اونارو توی کمدش میذاشت تا یه روز که دوباره برگشت به کوهستان اونا رو برای مادربزرگ پیتر ببره.
دخترک شبا موقع خواب, گریش میگرفت و یاد روزای خوشی که تو کوهستان در کنار پدربزرگش داشت می افتاد.
هایدی بیچاره خیلی دلش برای کوهها و درههای اطراف کلبه تنگ شده بود.
او در فرانکفورت به جز برج بلند و طلایی کلیسا، چیز دیگری را نمیتوانست دوست داشته باشد.
چون کسی نبود که او را در شهر به گردش ببرد. خانههای سنگی و خاکستری را که هر یکشنبه آنها را در سر راه کلیسا میدید، برایش جالب نبودند.
بخش 4 قصه کودکانه هایدی
هفتهها و روزها گذشت و هایدی هر روز ضعیفتر و بی حوصله تر میشد, تا اینکه یه روز هایدی به شدت مریض شد.
یه دکتر پیر و مهربان به پدر کلارا گفت: «چون هایدی از کوهها و درههای سرسبزکوهستان و آب و هوای اونجا دورشده ضعیف و لاغر شده،
شما باید هر چه زودتر اون دخترو به خانهاش برگردانید؛ وگرنه حالش بدتر میشه.
روز بعد چمدان هایدی را بستند.
هایدی و کلارا در ایستگاه قطار موقع خداحافظی از همدیگه گریه کردند.
هایدی گفت: «صبر کن؛ تو هم باید به زودی پیش ما بیایی و آن وقت میبینی که آنجا چهقدر زیباست.
تو در کوهستان حالت خیلی زود خوب میشه.
بخش 5
طولی نکشید که هایدی به شهر رسید و از جادهی کوهستانی که به خوبی با آن آشنا بود، بالا رفت و به کلبهی پدربزرگش رسید.
قبل از آن که پدربزرگش متوجه آمدن او شود، دخترک دستهای خود را دور گردن او حلقه کرد و فریاد زد: پدربزرگ، پدربزرگ! من به خانه برگشتهام و هیچ وقت از اینجا نمیروم!
بعد هایدی از خانه بیرون دوید تا بزها را ببیند و صدای برخورد باد با شاخههای بلند و تنومند درختهای صنوبر را بشنود.
بعد از اون دخترک با عجله از کوهها پایین رفت و خودش را به مادربزرگ پیتر رساند.
هایدی تمام نونهایی رو که تو این مدت برای مادربرزگ پیتر جمع کرده بود به اون دادو بهش گفت که خوندنو نوشتن هم یاد گرفته.
مادربزرگ وقتی فهمید که او خواندن و نوشتن را هم یاد گرفته، از خوشحالی به گریه افتاد و چندبار صورت او را بوسید.
بخش 6 قصه کودکانه هایدی
روزها میگذشت و هایدی در فکر این بود که یک روز هم بتواند کلارا را به آنجا ببرد.
هر روز حداقل شش بار به پدربزرگش میگفت: «ما باید کلارا را به اینجا بیاوریم، کلارا فقط در اینجا میتواند خوب شود و نیروی از دست رفتهاش را پیدا کند.
سرانجام او به آرزویش رسید، یک روزصبح چند نفر کلارا رو که به خوبی توی پتو و لباسای پشمیش پوشونده شده بود رو روی یه صندلی از کوه بالا اوردن و به کلبه هایدی و پدربزرگش رسوندن.
کلارا وقتی هایدی را دید، چشمان صاف و آبیاش را که از خوشحالی میدرخشید، به او دوخت و گفت: «من میخواهم پهلوی تو بمانم.
من چهار هفتهی تمام پیش تو و پدربزرگ و پیتر و بزها میمانم، بعد پدرم میآید و مرا به فرانکفورت میبرد.
هایدی از خوشحالی نمیدانست چه کار کند و فقط به هوا میپرید و دست میزد.
بخش 7
قصه کودکانه هایدی به اینجا رسید که, هر روز پدربزرگ، کلارا را بغل میکرد و او را به محلی که پیتر بزهایش را برای چرا میبرد، میرساند و بعد او را روی علفهای سبز و نرم میگذاشت.
آن وقت هایدی برای کلارا گل میچید و یا در کنارش مینشست و اسم همهی بزها را به او یاد میداد.
کلارا هر روز کاسهی بزرگی از شیر بز مینوشید و میگفت: «خیلی خوب است.
این جا چهقدر گرسنهام میشود، در خانه که بودم اصلاً به غذا میلم نمیکشید.
و پدربزرگ به کلارا میگفت: این به خاطر هوای سالم کوهستان است.
بخش 8 داستان هایدی
روزها به سرعت میگذشتو هایدی و کلارا از اینکه پیش هم بودن خیلی خوشحال و راضی بودن.
پیتر و هایدی هر روز به کلارا کمک میکردن تا کم کم بتونه راه بره.
وقتی که پدر کلارا برای بردن کلارا از کوه بالا رفت به جای دختر بیمار و ناتوان سابقش، کلارای قدبلند، خنده رو و لپ قرمز را دید که قدمزنان در حالی که دست در دست هایدی انداخته بود به طرف او میرفت.
پدر کلارا که اصلاً انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت دوید و او را در آغوش گرفت و فریاد زد: «چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟»
و هایدی هم با خوشحالی دور آنها به رقص درآمد و با آواز گفت: «میدانستم که این کوهها حال اونو خوب میکند! میدانستم که این کوهها حال اونو خوب میکند!
کلارا و هایدی همدیگه رو بغل کردنو از همدیگه خداحافظی کردن.
پدر کلارا هم قول داد که خیلی زود دوباره کلارا رو پیش هایدی و پدر بزرگ به کوهستان بیاره.