سلام به همه شما عزیزان دلم، امیدوارم حالتون خیلی خوب باشه، امروز با قصه کودکانه شیر و پلنگ مهمون خونه های گرمتون شدیم، امیدواریم از این داستان کودکانه سایت میلورن هم خوشتون بیاد.
پارت 1 داستان کودکانه شیر و پلنگ
در صحرای گرم و سوزان آفریقا در نزدیکی کوههای سر به فلک کشیده با قلههای تیز، حیوانات و گیاهان بیشماری در کنار هم زندگی میکردند.
در آنجا پلنگ چابکی با اندام زیبا و با خالهای رنگارنگ زندگی میکرد. او آنقدر متکبر و مغرور بود که هنگام راه رفتن کسی را لایق سلام و احترام نمیدید و همواره از روی غرور سرش را بالا میگرفت و نگاهش را به آسمان میدوخت.
چون در تصورش ،تنها موجود زیبای این دشت وسیع فقط او بود و هیچ کس تاب و توان رقابت با او را نداشت.
پلنگ ملوس و زیبا ،روزها را در بالای شاخههای خمیده درخت تنومندی میگذراند و شب ها برای شکار و نوشیدن آب به کنار برکه آب میرفت.
اون فکر می کرد که دوستی با ضعیفان کار اشتباهی است و فکر میکرد که زیبایی او از همه حیوانات برتر است و همه عاشق او هستند.
از قضا شیری جاه طلب در همسایگی پلنگ متکبر زندگی میکرد که در بزرگی و درندگی همتایی نداشت.
سنگینی او بر روی خاک در وقت استراحت و نعره بلند شبانهاش آنقدر قوی بود که بستر خاک را به لرزه در میآورد.
او در جاه طلبی و ریاست ، از تمام حیوانات برتر بود و تصور میکرد که همه باید از او پیروی کنند.
اون دوست داشت که هنگام روز همه حیوانات جنگل به حضورش بیان و سرخم کنند و شب ها،سفره هایی با غذاهای چرب و نرم را برای او فراهم کنند.
پارت 2 قصه کودکانه شیر و پلنگ
روزی این دو جانور برای صید شکار، در گذرگاهی به یکدیگر برخوردند و از هیبت و جمال هم حیرت زده شدند.
آنها به هم سلام کردند. شیر قوی پیکر ،به پلنگ زیبا گفت: امروز خدا را شکر میکنم که همچین موجود زیبایی رو می بینم! انگاری روزهاست که از دنیای اطراف بی خبرم. حالا که تو رو دیدم ،خوبه جلوتر بیای و به من ادای احترام کنی و دستم رو ببوسی.
پلنگ طناز و متکبر با شنیدن حرف های جاه طلبانه شیر خودخواه به خشم آمد و گفت: ای شیر نادان تو کی هستی که میخواهی، پلنگی مثل من که زیبا ترین جانور وحشی این دشتم ،دستان چروکیده و خاک آلودت را ببوسم. آیا پلنگی مثل من سزاوار ادای احترام به شیر غول پیکر وحشی مثل توست؟
شیر ناگهان نعره بلندی سر داد و لرزهای مهیب اطراف دشت را در بر گرفت.
او با صدای بلند به پلنگ گفت: تو چطور جرأت میکنی که با سلطانی مثل من اینطوری حرف بزنی ؟تو میدونی که با یک حرکت دستم میتونم سرت را از بدنت جدا کنم و تو را خوراک لاشخورها کنم. ای پلنگ احمق!
دعوا و مشاجرهی آن دو جانور وحشی همچنان ادامه داشت.
شیر از تکبر و غرور بیش از حد پلنگ خسته شده بود و پلنگ از جاه طلبی و خودخواهی شیر.
پارت 3
در این قیل و قال بود که سگ پیری به آنها نزدیک شد و با سلامی بر آنها گفت: چی شده؟ ای سلطان گرانقدر که اینگونه خشمگینی و نعره بر آسمان میکشی؟
شیر ماجرا را کامل تعریف کرد و سگ رو به آنها کرد و گفت: ای گربههای اشرافی، آیا میدانید که علت دعواهاتون بر سر چیه و چرا اینگونه از هم رنجیده خاطر شدید؟
سگ با وفای پیر گفت: شما از صفتهای زشت یکدیگر فریاد سر دادهاید و عصبانی و خسته اید.
حالا برای اینکه جنگتان پایان یابد شما را به یک کاری دعوت می کنم.
اگر شما باهم ازدواج کنید، اختلافتون حل خواهد شد. چون شیر از زیبایی پلنگ خوشش اومده و و پلنگ هم از عظمت و بزرگی شیر.
حالا که ماجرا این چنین هست ، مناسب است که امروز با یکدیگر وصلت کنید و آتش دشمنی را خاموش کنید.
آن دو حیوان بعد از شنیدن این حرف ، ساکت شدند و با یکدیگر ازدواج کردند.
پارت 4
در ادامه قصه کودکانه شیر و پلنگ، یک سال گذشت و آنها صاحب یک فرزند شدند.
بچه آنها زیبایی مادر و قدرت و هیبت پدرش رو به ارث برده بود ، نام او را ببر گذاشتند.
ببر کوچک به تدریج بزرگ شد و تبدیل به جوانی بالغ شد.
او بعضی وقت ها مثل پدر، از روی خشم، نعره بلند میکشید و گاهی با زیبایی خاصش قدم برمیداشت.
روزی ببر درخواست پادشاهی کرد و به پدر پیرش گفت: اکنون نوبت من است که به تخت پادشاهی بنشینم و لازم است که همه مرا اطاعت کنند.
حتی تو ای پدر پیر و فرتوت که دیگر توان دویدن و شکار رو از دست دادهای و از سفره من میخوری و تو ای مادر پیر که زیباییت را اینچنین از دست دادهای!باید از من پیروی کنید.
ببر رو به مادرش کرد و گفت: الان هم میخوام با زنی که از تو زیباتر باشد، ازدواج کنم ،تو میدانی که من از نظر زیبایی از همه برترم، پس باید با موجودی ازدواج کنم که لایق من باشد.
پارت 5 قصه کودکانه شیر و پلنگ
قصه کودکانه شیر و پلنگ، به اینجا رسید که،پدر ضعیف و مادر پیر با شنیدن جملات متأثر کننده فرزند جوانشان، گریه کردند و سر تعظیم و تسلیم به روزگار فرود آوردند.
زیرا این اولین بار بود که به صفات زشت خود شان پی برده بودند .
تازه فهمیده بودند که کل عمر خود را با این صفات زشت و ناپسند گذرانده اند. این بود که به یاد توصیه سگ دانا افتادند که چگونه باعث شد تا با گذشت زمان به رفتار زشتشان پی ببرند.
اما چه فایده که دیگه پیر شده بودند و عمر آنها داشت به پایان میرسید.
این بود که تصمیم گرفتند از یکدیگر جدا شده و هر کدام برای خلوت و پشیمانی خود ، به گوشهای پناه ببرند.
پس پلنگ ماده پیر به شاخهای در بالای درخت کهنسال پناه برد و هنگام شب با دیدن ستارگان ، خاطرات تلخ خود را به یاد میآورد و شیر، تنها و خسته در گوشهای در بیشه ،نظارهگر دیگر حیوانات شد.
خب قصه امروز هم به پایان رسید، امیدوارم خوشتون اومده باشه.
سایت قصه کودکانه میلورن، در کنار این داستان های کودکانه، یک عالمه قصه صوتی و قصه شب رو برای شما عزیزان آماده کرده.
پیشنهاد می کنیم حتما از این بخش ها هم بازدید کنید.