قصه همسایه خوب

سلام به همه شما عزیزان دلم و مخاطبان دوست داشتنی سایت قصه کودکانه میلورن ,  امیدوارم حالتون خوب و عالی باشه , اسم داستان امشب همسایه خوب هست.

امیدوارم دوستش داشته باشید.

   

بخش 1  قصه شب همسایه خوب

 داستان شب همسایه خوب, اینطوری آغاز میشه که, روزی روزگاری در زمان های قدیم, مرد تنگدستی در همسایگی مرد ثروتمندی زندگی میکرد.

مرد فقیر آه در بساط نداشت و زندگی به سختی میگذشت. اما طبع بلندی داشت و از بدبختی خودش هرگز سخن نمیگفت.

اون , همیشه جوری وانمود میکرد که از مال دنیا بی نیازه و عزت نفس عجیبی داشت.

همسایه خوب

بخش 2 

روزی از روزها , فرزند همسایه ثروتمند, به خانه مرد فقیر اومد تا با فرزندش بازی کنه.

از لای در مرد فقیر و خانواده اش رو دید که سر سفره ناهارند و خانم خونه یه دیگ جوشان از روی اجاق بلند میکنه و وسط سفره میذاره و همگی درحال خوردن هستند.

اما هیچکدومشون متوجه حضور بچه همسایه لای در , نشدند.پسرک که بوی غذا رو شنیده بود, از اینکه سهمی بهش ندادن ناراحت میشه , گریه میکنه و میره خونه اش.

جریان رو برای پدر و مادرش تعریف میکنه,
 اونا هم سعی میکنند تا پسرک رو آروم کنند و  انواع غذاهای مختلف رو براش تهیه میکنن.

.ولی هیچکدوم از اون غذاها گریه پسر رو آروم نمیکنه.

مرد ثروتمند که از این اتفاق خیلی ناراحت میشه, میره به دیدار همسایه فقیر.

بهش میگه ای بی انصاف! چرا باید از همسایگی با ما این همه رنج و عذاب به ما برسه؟

مرد فقیر که از همه جا بیخبر بوده میگه استغفرالله!خدا منو ببخشه اگه به شما آزاری رسونده باشم.چی شده؟

همسایه ثروتمند میگه , شما  ظهر مشغول خوردن ناهار بودین و  فرزند من از لای در, شما رو دیده!

ولی بهش غذا ندادین! همش بهانه غذای شما رو میگیره و هرچی بهش میدیم ,آروم نمیشه!

بخش 3 داستان شب همسایه خوب

 در ادامه داستان شب همسایه خوب, مرد فقیر باشنیدن حرفای همسایه, سرشو پایین میندازه و با خودش فکری میکنه و بعد از لحظه ای سرشو بلند میکنه و میگه: ای مرد چی بگم که نگفتنم بهتره!

فقط اینو بدون که گفتند: همسایه از حال همسایه خبر داره! حال آنکه تو از زندگی همسایه خودتم غافلی ! اما من ترجیح میدم سکوت کنم و چیزی نگم!چراکه خداوند بزرگ و کریمه.

مرد ثروتمند, با شنیدن این حرفا به شدت ناراحت میشه, شروع میکنه به التماس که ای مرد! تو رو به خدا قسمت میدم که حال خودت رو برای من بازگو کن.

چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده که اینگونه ناراحتی؟

همسایه میگه پس  ای مرد! بدون که اون چیزی رو که ما ظهر سر ناهارمون برده بودیم, حلالی بود که بر دیگری حرام بود.

همسایه ثروتمند میگه : چرا ؟ مگه چی میخوردین؟ مرد فقیر گفت: اون چیزی که ما میخوردیم لاشه حیوون بود و حال و روز ما به اینجا رسیده که مجبوریم گوشت مردار بخوریم!

مرد ثروتمند با شنیدن این حرفا به گریه افتاد و گفت: ای برادر به خدا قسم که من از وضع تو بی خبر بودم.چراکه هر وقت تورو میدیدم خوب و خوش و خندان بودی و من از مشکل تو بی اطلاع بودم!

اما حالا که فهمیدم, تمام روزی خودم رو با تو و خونوادت قسمت می کنم.

اگر هم نپذیری, به خدا قسم دست از التماست برنخواهم داشت تا قبول کنی!

 مرد ثروتمند همان کار کرد که گفته بود و از همان شب دست مرد فقیر و خونواده اش رو گرفت و به منزل برد و شام خودش رو با اونها  قسمت کرد.

عزیزان دلم, سایت میلورن در کنار این قصه های شب صوتی, کلی شعر کودکانه,دانستنیها و نقاشی های ساده و زیبا را در وبسایت خودش قرار داده , حتما از این بخش ها هم بازدید کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من