قصه آقا فرفره

سلام به شما مخاطبان گل و دوست داشتنی سایت میلورن, حالتون خوبه؟ آماده شنیدن قصه امشب هستید؟ اسم داستان اسمش آقا فرفره هست.

   

پارت اول قصه شب آقا فرفره

آقا فرفره کلاهش رو روی سرش گذاشت و به راه افتاد تا به دیدن عمه پیرش بره.

خونه عمه پیره, دور نبود.کنار یه تپه بود.آقا فرفره نزدیک خونه عمه پیره, ه دوچرخه پیدا کرد.

باخودش فکر کرد , حالا که دوچرخه هست, به دیدن عموم که خونه اش اونور تپه است برم.

بعدهم سوار دوچرخه شد و تند وتند پا زد.آفتاب می تابید و چشماشو می سوزوند.

نزدیکای خونه عموش, یه چتر آفتاب گیر پیدا کرد.

اونو برداشت و به دسته دوچرخه اش بست و با خودش گفت: حالا که یه چتر دارم, بهتره به دیدن داییم برم که خونه اش پایین تپه, کنار رودخونه است.

بعد تند وتند و تند پا زد و رفت.

پارت دوم

غروب شد و هوا داشت تاریک میشد.آقا فرفره نزدیک خونه داییش یه چراغ قوه پیدا کرد.

اونم به دسته وچرخه اش بست و گفت : حالا که چراغ دارم, بهتره به دیدن خاله ام برم که خونه اش بعد از رودخونه است و تا شب میرسم.

رفت و رفت و رفت. نزدیک خونه خاله یه بوق پیدا کرد.

اونو برداشت و به دوچرخه اش بست و گفت: حالا که بوق دارم, بهتره برم خونه پدربزرگم که گوشش نمیشنوه و زنگ در رو هم نمیشنوه.

اما صدای بوق دوچرخه منو میشنوه!

پارت سوم داستان شب آقا فرفره

او  , نزدیک خونه پدر بزرگ, یه کیسه پر از خوراکی پیدا کرد.

کیسه رو برداشت, عقب دوچرخه اش گذاشت و با خوشحالی گفت: حالا که این همه خوراکی دارم, یه دوچرخه عالی دارم, یه بوق دارم, یه چراغ قوه دارم, یه سایه بون دارم, ولش کن! اصلا میرم دور دنیا رو میگردم!

پا زد و پا زد و رفت.

آقا فرفره خبر نداشت که دنیا , درست از همون جایی شروع شده که اون, راه افتاده!

بنابراین, اون نصف دنیا رو گشته بود و دیده بود.

اما هنوز, عمه و عمو وخاله و دایی و پدربزرگشو ندیده بود!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من