قصه آسمان گلدار

سلام به شما بچه های گلم ، امیدوارم حالتون خوب خوب باشه، امروز، سایت میلورن، داستان حاج قاسم سلیمانی برای کودکان رو با نام آسمان گلدار، برای شما عزیزان قرار داده.

 

  

پارت 1 قصه آسمان گلدار

 قصه آسمان گلدار اینطوری آغاز میشه که، نیمروی چرب و چیلی رو وسط یه دشت سرسبز خوردیم. مامان و مریم و عروسکاش، دورهمی راه انداختن.علی گفت: بابا من و امین یه تیم، شما هم تنها. گل کوچیک بزنیم؟

بین دو نیمه نم نم بارون شروع شد. مامان گفت: زود بریم تا خیس نشدیم!

در راه برگشت، مریم سردش شد و زیر چادر مامان خوابش برد. علی گفت: بابا چند روز دیگه مسابقه پرواز با بادبادک هاست، اگه توی راه چوب نی دیدی، بایست تا جمع کنیم.

شیشه رو پایین کشیدم و گفتم : های، بوی بارون!کاش یه شیشه عطر از بوی گل و علف بارون خورده داشتیم!

علی از بابا سوال کرد: پارسال، سیل به اینجا هم رسیده بود؟ بابا گفت: بله! عجب سیل بزرگی بود! همه این جاده ها و زمین های کشاورزی رفت زیر آب! مردمم آواره تپه ها و بلندی ها شدند تا اینکه خدا، حاج قاسم سلیمانی رو برامون رسوند!وقتی اومد خوزستان ، همه دلگرم شدیم!

علی گفت: مگه حاج قاسم فرمانده جنگی نبود؟ بابا گفت: بله! ایشون یکی از بزرگترین فرماندهان ایران بود. ایشون اونقد شجاع بود که دشمن با شنیدن اسمش از ترس می لرزید. علی گفت: عجب قهرمانی! من گفتم: علی من از تو بزرگترم، دستور میدم از این به بعد رخت خوابم رو تو جمع کنی! بابا گفت: حاج قاسم فرمانده بود، اما نه اینکه فقط دستور بده! همیشه به مردم خدمت می کرد.ایشون مثل یه پدر مهربون کنار مردم میموند و کمکشون میکرد تا نجات پیدا کنند!

پارت 2

به خونه که رسیدیم، سراغ بادبادک رفتیم و تا آخر شب، کاملش کردیم. به علی گفتم : صبح باید امتحانش کنیم!علی گفت: وای نه! من که نمیام، تنهایی برو!گفتم: تنبل بازی درنیار دیگه، یکم از حاج قاسم یاد بگیر! علی گفت: که چی؟گفتم : پارسال، وقتی حاج قاسم برای شام میره خونه دوست بابا،بعد از یه صبح تا شب تلاش، سرسفره همه نیروهاشو به اسم صدا میزنه و بهشون لقمه میده. بعدم ، فقط یکم استراحت میکنه و دوباره  تا نیمه شب میره به محل سیل زده ها! علی گفت: عجب! خوبه من هواپیما نساختم وگرنه میخواستم تا آخر عمرم استراحت کنم!

پارت 3 قصه آسمان گلدار

فردا که آفتاب زد، بادبادک رو هوا کردیم، اما یدفعه نخش برید و باد بردش! دویدیم دنبالش تا بالاخره روی پشت بوم یکی از خونه ها اومد پایین!خواستم زنگ بزنم اما گفتم نکنه خواب باشن! علی گفت پ ن پ، خانوادگی منتطرمونن!بعد همراه بابا رفتیم تا بادبادک رو پس بگیریم.

پارت 4

وقتی رسیدیم، بابا صابخونه رو بغل کرد. ما هم بادبادک پاره پوره مونو برداشتیم. علی گفت: بابا صابخونه رو میشناسی؟ بابا گفت: پارسال ، همه زندگی این مرد رو آب برد!جلوی خونه اش عکس امام خمینی رو دست گرفته بود و میگفت: هیچی نمیخوام، فقط عکس امام، نباید خیس بشه!حاج قاسم اومد و دست این پیرمرد رو بوسید!علی گفت: بفرما امین آقا یاد بگیر!حاج قاسم با همین مهربونی هاش شده سردار دل ها!

پارت 5

نشستم تا بادبادک رو تعمیر کنم. علی هم یه عکس از حاج قاسم که به در کمدش زده بود رو آورد تا به بادبادک بچسبونیم که زنگ خونه رو زدند. دوست مامان، خاله فاطمه با یه کاسه آش اومد داخل خونه!خاله فاطمه، خبرنگار شبکه العالم بود.مریم پرید بغل خاله و بوسش کرد که یدفعه چشم خاله به عکس حاج قاسم افتاد.خاله گفت: بچه ها ! میدونید من با حاج قاسم مصاحبه کردم؟برق از چشما ما پرید و گفتیم: واقعا؟خب دنبال ماهم میومدی!خاله گفت: اووو! به این راحتی که نبود!یه هفته من و گروه خبر، از این شهر به اون روستا دنبالش گشتیم تا اینکه شنیدیم تو شادگان، مهمون یه موکب شده!موکبی که کارشون کمک به سیل زده ها بود. همه میدونستیم قول حاج قاسم قوله!و حتما عمل میکنه. پس رفتیم اونجا دنبالش. علی گفت: خب بعدش خاله؟ خاله گفت: بالاخره پیداش کردیم ولی وقتی خواستیم باهاش مصاحبه کنیم، بهمون گفت: دلخور نشو دخترم!ولی من مصاحبه نمیتونم بکنم! من به جای ایشون با دوستشون مصاحبه کردم.اما وسط مصاحبه یه دفعه زدم زیر گریه!مامان گفت: وا فاطمه! تو و گریه کردن؟باورم نمیشه! خاله گفت:آخه فکر نمی کردم یه دختر آبادانی شکست بخوره!داشتم اشک می ریختم که یدفعه یکی از خادمای موکب اومد پیشم!حاج قاسم انگشترش رو فرستاده بود تا به من هدیه کنه!مامان گفت: همین انگشتر که الان دستته؟ خاله گفت:آره همینه! اما اشکام بند نمیومد.یدفعه دیدم ماشین سردار کنارم ایستاد.حاج قاسم پیاده شد و گفت: تو چرا هنوز گریه می کنی؟ من که بهت هدیه دادم! اما من اصلا نمیتونست حرف بزنم! حاج قاسم گفت: اگه نمیتونی حرف بزنی، فقط بگو من چی باید بگم؟من هنوزم گریه می کردم. من گفتم: خاله آخرشو بگو دیگه، جونمون دراومد! خاله گفت: آخرش باهاش مصاحبه کردم و بهم گفت: دخترم خدا تو رو حفظ کنه و موفق باشی!خدا میدونه چقد خوشحال شدم!

پارت 6

 در ادامه قصه آسمان گلدار، صدای اذان بلند شد. من به خاله گفتم: ما رو که نبردی تا سردار رو ببینیم! حداقل انگشترشو بده نگاه کنیم.خاله گفت: بفرما اینم انگشتر. اما مهم اینه که بدونیم حاج قاسم چیکار کرد که اینقدر بزرگ و عزیز شد!علی با خنده گفت: خاله بگو تا انجام بدیم .خاله گفت: مثلا اینکه وقتی صدای اذانو می شنید همه کارهاشو ول میکرد، حتی جلسات مهمش رو و میرفت نمازشو میخوند!من انگشتر رو به خاله دادم و گفتم: بفرما خاله! تحویل صاحابش. ما هم بریم برای نماز اول وقت!

پارت 7 قصه آسمان گلدار

روز مسابقه فرا رسید. قبل از مسابقه مدیر گفت: بچه ها همونطورکه می دونید مسابقه به یاد سردار، حاج قاسم سلیمانی برگزار شده! ما آرامش الانمون رو مدیون ایشونیم! یه بار دشمن با 370 نفر اومده بود اطراف حرم امام حسین تا به حرم و زائران امام حسین، آسیب بزنه! حاج قاسم با 20 نفر از قوی ترین نیروهاش، در عرض نیم ساعت ، همه اشونو شکست داد!

پارت 8

خلاصه، مسابقه شروع شد.آسمون پر شد از بادبادک های رنگارنگ. بادبادک ما با عکسی از چهره خندان حاج قاسم در میان گل ها، از همه بالاتر رفت!حالا ما یه آسمان داشتیم و یک آسمان گلدار!

جهت گوش دادن به سایر قصه های صوتی شب، کلیک کنید.

قصه صوتی شب آسمان گلدار

2 دیدگاه در “قصه آسمان گلدار

  1. همراه گفت:

    اسم قصه آسمان گلدار هست.اشتباه نوشتین تصحیحش کنین

    1. میلورن گفت:

      سلام ممنونم از توجه شما . تصحیح شد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید

در این سایت انواع تبلیغات بنری و رپورتاژ آگهی پذیرفته می شود.جهت هماهنگی با شماره 09905967836 تماس بگیرید.

ورود

هنوز حساب کاربری ندارید؟

فروشگاه
علاقه مندی
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من